مجله نوجوان 128 صفحه 7

سرم را تراشیدند و یک کلاه شاپو حصیری به من دادند. آن موقع پس از تمرین برای اجرای تئاتر «آی باکلاه، آی بی‏کلاه» به جامعۀ باربد می‏رفتم و تا دیر وقت بیرون از خانه بودم. آن شب هم نیمه‏های شب به خانه رسیدم. بچه‏ها در حیاط خانه خواب بودند. با صدای در بیدار شدند و در جایشان نشستند، به آنها گفتم بچّه‏ها خوب نگاه کنید، یک سورپریز برایتان دارم. بچه‏ها با هیجان نگاهم کردند و من یکدفعه کلاهم را از سر برداشتم. (می خندد) دختر بزرگم تا سر تراشیدۀ من را دید، جیغی کشید و همسرم به صورتش زد که چرا اینطوری شدی، چرا به ما نگفتی؟ از «هزار دستان» بگویید، از مرحوم «علی حاتمی». مرد بسیار خوبی بود. دست و دل باز و متفکر. از معدود کارگردانهایی بود که دیالوگهایش را سر صحنه آماده می‏کرد. یکی از بزرگترین کارهایی که یک کارگردان می‏تواند بکند، همین است که دیالوگهایش را فی‏البداهه و سر صحنه بنویسد و به بازیگران تحویل دهد. برای بازیگرها مشکل نبود؟ در کارهای حاتمی، همیشه، همه حرفه‏ای بودند، مگر کسی که سیاهی لشکر بود. شما قطعاً از هزار دستان هم خاطره‏ای دارید. صحنه‏ای بود که من باید پای آب زرشک فروشی می‏ایستادم و آب زرشک می‏خوردم. حاتمی فقط تا این حد به من گفته بود. از ادامۀ کار اطلاعی نداشتم. همینطور که مشغول خوردن آب زرشک بودم، ناگهان کسی محکم به شانه‏ام زد. من هول شدم و طوری لیوان را پرت کردم که تمام آب زرشک روی کت و شلوار سفید آقای رشیدی ریخت و با تعجب گفت:«چرا اینجوری کردی؟» و من گفتم:«من اصلاً نمی‏دانستم قراره شما بزنید روی شانۀ من!». همه خندیدند و بازی دوباره تکرار شد. در هر حال در آن صحنه قرار بود آقای رشیدی از من بپرسد که آقای «گرجی» کجاست و من آدرس اتوشویی را به او بدهم. صحنۀ اتو شویی هم خیلی جالب بود. ماجرای آن صحنه را هم برایمان بگویید؟ بله، در آن صحنه رشیدی وارد اتوشویی می‏شود که گرجی را بی‏خیال می‏بیند و خیلی عصبانی می‏شود. سر او را می‏گیرد و به نزدیک دستگاه پرس لباس (دستگاه اتو) می‏برد. دستگاه را خاموش کرده بودند و قرار بود صدای فِش فِش آن را هم صداگذاری کنند. اما همینکه رشیدی سر گرجی را روی دستگاه می‏گذارد فریاد خدا بیامرز -گرجی- بلند می‏شود که «داغه، داغه». نگو دستگاه را تازه خاموش کرده‏اند و هنوز داغ است. از فرزندان خود بگویید. آیا هیچکدام در این هنر فعال هستند؟ خیر! «ناهید» و «نسرین» دخترانم ازدواج کرده‏اند و خدا را شکر خوشبخت هستند، پسرم مهندس متالوژی است و خدا را شکر زندگی خوبی دارد. هیچکدام از نوه‏هایم هم در این وادی نیستند. ارتباط شما با نوه‏های نوجوانتان چگونه است؟ عاشق هم هستیم. خدا را شکر خانوادۀ خوبی دارم. خصوصاً همسرم، زنی متدین و بسیار خوب است و برای من بسیار زحمت کشیده است.

مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 128صفحه 7