کجا خوش است؟
در ایام دور پیرزنی به همراه پسرش در کلبه محقری زندگی میکردند، و زندگی فقیرانهای را میگذراندند، یک روز پیرزن تنها پس اندازش که یک سکه بود به پسرش داد و او را راهی شهر کرد که برای خودش کار پیدا کند.
پدر مرحوم خانواده
هی... بچهها عکس منو تو مجله چاپ کرده
پسر راه افتاد ، به ده بعدی که رسید با خودش فکر کرد که چی با این سکه بخره که حالش رو ببره!
بستنی داریم، هندونه باقلا پیتزا آیس پک...
تا اینکه صدای یک پیرمرد را شنید که میگفت: من یک تجربه دارم که آن را به یک سکه میفروشم.
تجربه میفروشم
پسرک قبوا کرد و سکه را به پیرمرد داد و تجربه او را خرید.
هیچ کس! از جایی که هست راضی نیست ، و فکر میکند به جای دیگری برود تا به او خوش بگذرد در صورتی که آنجا خوش است که دل خوش است
پسرک به راهش ادامه داد، داشت از بیابانی میگذشت که دید عدهای دور چاه آبی جمع شدهاند، فهمید که آنها یک کاروان هستند و شاید میشود آنجا کاری برای خودش دست و پا کند.
مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 128صفحه 18