مجله نوجوان 128 صفحه 19

پسرک رفت جلو، بعد از پرس و جو فهمید که کاروان خیلی تشنه است و چند نفری برای آوردن آب به ته چاه رفتهاند ولی برنگشتند، و اون موقع بهترین فرصت را به دست آورده بود تا خودی نشان بدهد و گفت: من حاضرم بروم آب بیاورم! پسرک طناب را به خودش بست و به ته چاه رفت هنوز به انتها نرسیده بود که دید دو تا چشم بزرگ به او خیره شدهاند و برق برق میزنند. کجا خوش است؟ پسرک ابتدا ترسید، چشمانش که به تاریکی عادت کرد دید که ای بابا... بی خود ترسیده و فقط یک غول بد ترکیب با شاخ و دم بوده، سلام کرد، دیو گفت حالا که پسر با ادبی هستی میروم سر اصل مطلب یک سوال دارم اگه به آن جواب دادی میگذارم آب برداری و گرنه تو را هم مثل بقیه میخورم پسرک فکر کرد ناگهان به یاد حرف پیرمرد افتائ کجا خوش است ؟آنجا که دل خوش است دیو از جواب پسرک خشنود شد، و علاوه بر اینکه گذاشت آب بردارد سه تا انار به او داد. موقع خداحافظی هر چند تلخ بود، ولی قرار شد با هم در تماس باشند حتما مگه اینجا هم آنتن میده؟! اینم شماره همراهم بهم sms بزن...! پسرک با هدایای خود نزد مادرش برگشت و تمام جریان را برای مادرش تعریف کرد و بعد از شام انارها را آوردند که بخورند و به محض شکستن انارها متوجه شدند که تمام دانههای انار گوهر شب چراغ هستند بعد از آن زندگی دگرگون شد. نتیجه اخلاقی

مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 128صفحه 19