گذاشته بودند تا سر از راز جنگل ممنوع در بیاورند.
از وقتی بچّهها به خاطر داشتند هیچکس جرأت نمیکرد پا به جنگل سرو بگذارد. وقتی باد میوزید صدایی
ناله مانند از جنگل به گوش میرسید و باد بوی عطر عجیبی را از جنگل به سمت دهکده میآورد.
اهالی معتقد بودند که روح بیگناهانی که در جنگ با شمالیها کشته شده بودند در این جنگل گرد هم
آمدهاند و به آرامش رسیدهاند. اهالی همیشه به یکدیگر هشدار میدادند که ورود به این جنگل به معنای
ناراحتی و به قیمت خشم ارواح تمام خواهد شد.
به همین دلیل پیتر، اندی و جورج تصمیم گرفته بودند این راز را کشف کنند. چند قدم بیشتر به جنگل
نمانده بود. ترس، سراپای وجودشان را تسخیر کرده بود. آن سه هم باید بر ترس خود غلبه میکردند و هم
احتیاط میکردند که کسی آنها را نبیند.
بادی وزیدن گرفت و عطر گلها از لابه لای شاخ و برگ درختان دوید و در مشام سه قهرمان کوچک
نشست. آن عطر آنقدر مطبوع بود که آنان را وادار کرد که بر خلاف و احتمال وجود خطرهای بسیار پا در
جنگل بگذارند. پیتر این جرأت را به همراهانش داد تا با تقویت حسّ ماجراجوییشان پیش بروند.
آنها پس گذشتن از لابه لای درختان تصمیم گرفتند ردّ عطر را دنبال کنند.
عطر گلها دست آنها را گرفت و در میان درختان به منطقهای راهنمایی کرد که مانند یک دشت پر از گل
بود؛ گلهایی درشت با عطری جادویی!
***
سالها از واقعۀ آن شب میگذرد. پیتر و جورج و اندی حالا خیلی بزرگ شدهاند. آنها پس از آن شب
کنجکاوانه به پرس وجود در مورد این واقعه پرداختند.
در دوران جنگ با شمالیها زمانی که تمام جنوب زیر توپهای دشمن بود در دهکدهای دور افتاده در دامنۀ
کوههای جوان راکی، هنگامی که سربازان جنوبی رهسپار جبهههای شمالی بودند پسری جوان از دست دختری
که مشتاقانه به سربازان آب میداد آبی نوشید و در کاسۀ آب شاخه گل ارکیدهای به پاس تشکر گذاشت و
رفت. نقش لبخند در چشمان دختر جاودانه شد و تنها شاهد عشق آن دو، عطر گلی بود که در کاسه نشسته
بود.
دخترک همانجا چشم به راه پسر به انتظار نشست و برای اینکه پسر، او را بشناسد همیشه شاخه گلی خوشبو
در دست داشت.
در طول جنگ و بعد از خاتمۀ آن سربازان بسیاری از آن راه برگشتند. برخی هم زخمی بودند که دختر
آنها را مداوا میکرد. برخی را هم بر ترک اسبها یا تلمبار شده بر پشت گاریها به خانههایشان
بردند ولی از پسر خبری نبود.
سالها گذشت و دختر پا به سن گذاشت. دیگر مطمئن شده بود که پسر با دیدنش او را
نخواهد شناخت به همین خاطر همیشه بر سر آن راه با شاخه گلی در دست، نشسته بود تا
عطر آشنای گلها او را متوجه دختر کند. دختر پیر شد و جوان نیامد.
او مرد ولی مزارش دشتی از گلهای معطّر شد تا اگر روزی آن جوان از آنجا گذشت بفهمد که کسی
در انتظارش است.
پیتر، جرج و اندی این داستان را برای همه تعریف کردند و به احترام آن دختر عزمشان را جزم کردند
تا نگذرند به آن دشت گل آسیبی برسد زیرا میدانستند روزی آن جوان به دنبال آن دختر از آنجا خواهد
گذشت.
مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 128صفحه 25