حامد قاموس مقدم
طلسم اژدها
جک براون سراسیمه درِ اتاق خواب اسمیتی را باز کرد و خودش را
داخل اتاق انداخت. از تمام وجودش عرق میریخت و صورتش
از اضطراب گُر گرفته بود. اسمیتی که سرکارگر مجموعه بود
از خواب پرید ولی وقتی جک را دید خودش را کنترل کرد
و آرام شد.
بعد در حالیکه دوباره روی تختش ولو شد دستش را زیر
تختخواب کرد و کیسه خوابش را سراند به طرف جک.
جک کیسه خواب را باز کرد و در کنار تخت اسمیتی، خود
را داخل کیسه خواب چپاند.
تقریباً همۀ کارگرها و باستان شناسهای بومی و غیر بومی به
این حرکت جک براون عادت داشتند جک هر شب سراسیمه
داخل نزدیک ترین اتاق به اتاقش میدوید و ادعا میکرد صدای
غرّش اژدهایی را میشنود. حتّی یک بار به دکتر روانشناسی که به عنوان
توریست به آن اطراف آمده بود گفت که یک شب درمیان خواب آن اژدها را
میبیند و به همین دلیل دکتر روانشناس چند قرص آرام بخش به او داد و همین مسئله باعث شده
بود که جک براون هر روز دیر سر کارش حاضر شود.
چندی پیش یک گروه کولی در اطراف قلعه اردو زده و چند شبی را در آنجا مانده بودند ولی بعد
از آن همۀ آنها با آشفتگی زیادی آن محل را ترک کردند و رفتند. آنها هم ادّعا میکردند که شبها
صدای یک اژدهای دربند را میشنوند که نمیگذارد بخوابند و ممکن است نفرین اژدها دامن آنها را
بگیرد.
کولیها از داستان اژدهایی حکایت میکردند که سالها قبل به قلعهای که حالا گروه اسمیتی در حال
بازسازیاش بودند حمله کرده بود. اژدها برای نجات دختر پادشاه سرزمینش از چنگال سربازان به
قلعه حمله کرده بود. فرماندۀ سربازانی که دختر پادشاه کشور همسایه را گروگان گرفته بود از دست
اژدها در یکی از باروهای قصر پنهان شده بود. اژدها با غرّشی آتشین آن بارو را به آتش کشید ولی
چیز عجیبی دید که نمیخواست باور کند. دختر زیبا روی پادشاه در حالی که شعلۀ آتش از تمام
وجودش زبانه میکشید از بالای بارو به پایین پرت شد و مرُد.
اژدها که تاب مرگ آن دختر زیبا رو نداشت و از شرمندگی این اتفاق نمیتوانست در چشمان
پادشاه سرزمینش نگاه کند خود را در آتشی که روشن کرده بود انداخت و خودسوزی کرد.
مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 137صفحه 5