مجله نوجوان 143 صفحه 6

داستان مادری از جنس باران چند هفته ای بود که از مرگ مادر سوزان می­گذشت. مادر سوزان در اثر یک بیماری نا­شناخته مرده بود. سوزان به آلبوم عکسهای خانوادگی­شان نگاه می­کرد. ورق زدن آلبوم گاهی لبخند و گاهی غم را بر روی لبهای او می­نشاند. گاهی دلش می­خواست از مادرش راجع به احساسی که در عکس داشت سوال کند و گاهی اوقات به مطلب تازه­ای در عکس می­رسید و دوست داشت آن را با مادرش در میان بگذارد ولی وقتی مادرش را صدا می­زد طنین صدای بی پاسخش در خانه، او را به یاد اندوه از دست دادن مادر می­انداخت. دلش می­خواست بداند که مادرش کجاست. پدر رافائل گفت: مادر به بهشت رفته است او می­گفت مادر از بهشت به بهشت رفته است، پدر رافائل کشیش پیر دهکده بود که در سال خشکسالی به آنجا آمده بود. او برای سوزان تعریف کرده بود که مادرش، ماریا همان سال خشکسالی به دنیا آمد با تولد او خشکسالی به پایان رسید. چند ابر کوچک، موسیقی باران را در دهکده آغاز کردند و با پیوستن ابرهای بیشتر به آنها سمفونی باران در آنجا و دشتهای اطراف تا هفته­ها نواخته شد و برکت جاری شد. پدر و مادر ماریا، سال بعد از تولَد او در سیل کشته شدند و سرپرستی ماریا را کلیسای کوچک دهکده به عهده گرفت. چند راهبه و کشیش در آن کلیسا مشغول عبادت بودند. وقتی ماریا به سنَ هیجده سالگی رسید، به میل خود از کلیسا خارج شد تا بتواند به مردم روستا خدمت کند. او تقریباً زندگی خود را وقف مردم روستا کرده بود، به خانه­های افراد مسن می­رفت و از نظافت گرفته تا پخت و پز و خیاطی را در خانه­هایشان انجام می­داد. در مدرسۀ دهکده به معلمها کمک می­کرد حتی چند بار میز و نیمکتهای بچَه­ها را رنگ آمیزی کرده بود. گاهی اوقات هم به مزرعه می­رفت و در برداشت محصول به مردم کمک می­کرد. *** سوزان آلبومهای بعدی را باز کرد و شروع به نگاه کردن به عکسها کرد. صحبتهای پدر رافائل از ذهن سوزان می­گذشت و او به عکسها نگاه می­کرد. همیشه از مادرش خاطرات شادی داشت. مادرش در همه عکسها لبخند می­زد و زیبا بود. سوزان فکر کرد که مادرش در هنگام عروسی از همه زیباتز بوده است ولی هیچوقت آلبومهای

مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 143صفحه 6