خاطرات یک پستچی
قاسم رفیعا
آقای کارگاه 1
اوایل زیاد قابل توجه نبود. هزار تومان، کمکم بیشتر شد، پنج هزار تومان، تا رسید به ده هزار
تومان که آقای رئیس شروع کرد به یادآوری کردن:
- حساب و کتاب درست در نمیاد... پول کم آوردیم... دخل و خرج درست نیست...
من که خر نبودم اداره پست دو تا کارمند بیشتر نداشت. یکی آقای رئیس ،یکی هم من که پستچی بودم. پس
اگر آقای رئیس نبود، حتماً کار من بود، کمکم داشت باورم میشد که دزد اداره پست ،خود من هستم که
یک روز آقای رئیس داد زد:
- صد هزار تومن تمبری که گرفته بودم کجاست؟
و من مطمئن شدم کار من نیست، آخه من تمبر مثلاً صد تومنی میخوام چه کار کنم؟ این بود که به فکر افتادم،
حتماًکار یکی از پیکهای پستی است.
آخه اون زمان اداره ما سرایدار نداشت. ما کیسۀ نامهها رو پلمپ میکردیم، درِ ادارۀ پست را هم قفل میکردیم
کلید را میانداختیم توی صندوق جلو اداره و می رفتیم خونه.
پیک میآمد کلید را از توی صندوق در میآورد، در رو باز میکرد. کیسه رو بر میداشت و میرفت. پیکها 6
نفر بودند که هر روز عوض میشدند. پس حتماً کار یکی از اونها بود.
آقای رئیس کلافه بود. اما بالاخره راضیاش کردم یک مقداری پول به من بدهد. شماره پولها را یادداشت کردم.
پولها را هر روز توی کشوی میز میگذاشتم و میرفتم داخل انبار اداره. در را قفل میکردم و از سوراخ کلید، میز
آقای رئیس را زیر نظر میگرفتم.
قبلاً با افسر جانشین پاسگاه هماهنگ کرده بودم که وقتی به سراغش آمدم مرا معطل شکایت کتبی و اینها نکند
و با یکی از همسایههای اداره پست هم هماهنگ کردم که وقتی پیک آمد داخل اداره نیم نگاهی به رفتارهای او
داشته باشد امّا طوری که مشکوک نشود. فقط شاهد باشد که او از مرز قانونی خود خارج شده یا نه.
شنبه، یکشنبه، دوشنبه،.. هر روز پیکها در را باز میکردند، کیسه نامههای رسیده را میگذاشتند و کیسه نامههای
ارسالی را بر میداشتند و میرفتند.
مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 147صفحه 12