مجله نوجوان 147 صفحه 12

خاطرات یک پستچی قاسم رفیعا آقای کارگاه 1 اوایل زیاد قابل توجه نبود. هزار تومان، کم­کم بیشتر شد، پنج هزار تومان، تا رسید به ده هزار تومان که آقای رئیس شروع کرد به یادآوری کردن: - حساب و کتاب درست در نمیاد... پول کم آوردیم... دخل و خرج درست نیست... من که خر نبودم اداره پست دو تا کارمند بیشتر نداشت. یکی آقای رئیس ،یکی هم من که پستچی بودم. پس اگر آقای رئیس نبود، حتماً کار من بود، کم­کم داشت باورم می­شد که دزد اداره پست ،خود من هستم که یک روز آقای رئیس داد زد: - صد هزار تومن تمبری که گرفته بودم کجاست؟ و من مطمئن شدم کار من نیست، آخه من تمبر مثلاً صد تومنی می­خوام چه کار کنم؟ این بود که به فکر افتادم، حتماًکار یکی از پیکهای پستی است. آخه اون زمان اداره ما سرایدار نداشت. ما کیسۀ نامه­ها رو پلمپ می­کردیم، درِ ادارۀ پست را هم قفل می­کردیم کلید را می­انداختیم توی صندوق جلو اداره و می رفتیم خونه. پیک می­آمد کلید را از توی صندوق در می­آورد، در رو باز می­کرد. کیسه رو بر می­داشت و می­رفت. پیکها 6 نفر بودند که هر روز عوض می­شدند. پس حتماً کار یکی از اونها بود. آقای رئیس کلافه بود. اما بالاخره راضی­اش کردم یک مقداری پول به من بدهد. شماره پولها را یادداشت کردم. پولها را هر روز توی کشوی میز می­گذاشتم و می­رفتم داخل انبار اداره. در را قفل می­کردم و از سوراخ کلید، میز آقای رئیس را زیر نظر می­گرفتم. قبلاً با افسر جانشین پاسگاه هماهنگ کرده بودم که وقتی به سراغش آمدم مرا معطل شکایت کتبی و اینها نکند و با یکی از همسایه­های اداره پست هم هماهنگ کردم که وقتی پیک آمد داخل اداره نیم نگاهی به رفتارهای او داشته باشد امّا طوری که مشکوک نشود. فقط شاهد باشد که او از مرز قانونی خود خارج شده یا نه. شنبه، یکشنبه، دوشنبه،.. هر روز پیکها در را باز می­کردند، کیسه نامه­های رسیده را می­گذاشتند و کیسه نامه­های ارسالی را بر می­داشتند و می­رفتند.

مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 147صفحه 12