سهشنبه، چهارشنبه، پنجشنبه... آن روز
هوا از همیشه گرمتربود. از گرما داشتم خفه میشدم.
از بس جدول حل کرده بودم. گیج بودم. شعر هم که
نمیشدگفت. از پنجرهای که از انبار رو به حیاط باز
میشد،حتی نسیمی نمیوزید جز هُرم گرمای مرگ
آور بعدازظهر! با خودم میگفتم:
- اگه کار این پیک آخری هم نباشه پس کار کیه؟
وقتی صدای وانت پست که ترمز میگرفت به گوشم
رسید، تازه متوجه شدم هنوز در انبار رو قفل نکردم. بعد کلید را از توی قفل در آوردم و شروع کردم به تماشا.
پیک، وارد ادارۀ پست شد. کیسه را گذاشت و کیسۀ
دیگر را برداشت و رفت. داشتم از عصبانیت منفجر
میشدم که ناگهان برگشت و آمد پشت میز نشست. از
خوشحالی بال در آوردم و ذوق کردم. یک راست آمد
پشت میز و این خودش به تنهایی خلاف بود. باز ذوق
کردم. ناگهان مثل اینکه صدای ذوق مرا شنیده باشد
به طرف در انبار آمد. خودمو کشیدم کنار، دستگیره رو به طرف پایین فشار داد .خدای من! اگر در را قفل
نمیکردم...؟
وقتی مطمئن شد در قفل است به طرف میز برگشت،
کشوی میز را کشید جلو. چشمهایش به اسکناسها که افتاد برق زد. دوباره کشو را بست و روزنامه را برداشت
و الکلی مشغول خواندن شد. بعد مثل اینکه همسایۀ ادارۀ
پست سرکی کشیده باشد به احترامش بلند شد و سری
تکان داد. وقتی از رفتن او مطمئن شد، دوباره نشست و
شروع کردبه گشتن دوبارۀ کشوهای فایل.
قلبم داشت میایستاد. اولین باری بود که غیر از
دزدیهای کودکانۀ خودم از درخت همسایه و جیب
بابام، شاهد یک دزدی مستند بودم.
وقتی از گشتن کشوهای فایل ناامید شد دوباره برگشت
طرف کشوی میز.با
خودم گفتم :
-آخه مرتیکه! هر چی تمبر
بود بردی، دیگه چیزی نمونده،
دنبال چی میگردی؟
وقتی اولین اسکناس
دویست تومنی رو از داخل کشو
برداشت، دیگه وقت رو تلف نکردم. ازپ نجره پشت انبار پریدم توی حیاط و از دیوار بلند و آجری حیاط پریدم داخل باغ همسایه.
دیوار آنقدر بلند بود که کفشم پاره شد و چار تا انگشتم افتاد بیرون و سگ همسایه شروع کردبه دزدگیری امّا توجه نکردم. باید پنج دقیقه به سرعت باد می دویدم تا قبل از اینکه او پولها رو برداره و ماشینو سوارشه، راه بیفته و از کنار پاسگاه بگذره، به پاسگاه برسم.
***
مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 147صفحه 13