مجله نوجوان 147 صفحه 34

شعر سعیدبیابانکی عصرعاشورا دشت می­بلعید کم کم پیکر خورشید را بر فراز نیزه می­دیدم سر خورشید را آسمان گو تا بشوید با گلاب اشکها گیسوان خفته در خاکستر خورشید را بوریایی نیست در این دشت تا پنهان کند پیکر از بوریا عریان­تر خورشید را چشمهای خفته در خون شفق را وا کنید تا ببیند کهکشان پرپر خورشید را *** نیمی از خورشید در سیلاب خون افتاده بود کاروان می­برد نیم دیگر خورشید را کاروان بود و گلوی زخمی زنگوله­ها ساربان دزدیده بود انگشتر خورشید را *** آه اشترها چه غمگین و پریشان می­روند بر فراز نیزه می­بینم سر خورشید را

مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 147صفحه 34