داستان دنباله دار
قسمت چهارم
لیلابیگلری
جنگل فرشتگان
اتوبوس توقف کرد. در اتوبوس باز شد و کتی پا در میان دهکده گذاشت. دو سه نفر دیگر پشت سر
کتی پیاده شدند. اتوبوس دور زد و رفت.
کتی وسط میدان ایستاده بود یک کوله پشتی به دوش داشت و دوربینش را بر گردن آویزان کرده
بود.
آن دو سه نفری که از اتوبوس پیاده شدند. پراکنده شدند و کتی در آن میان تنها ایستاده بود. به دور
و برش نگاه کرد. کوله پشتی را روی دوشش ج ابه جا کرد و به راه افتاد.
ابتدا قصد داشت به خانۀ انتهای دهکده که همیشه به آنجا میرفتند برود ولی با دیدن کشیش ،پشیمان
شد. کشیش سراغ پدر و مادر کتی را گرفت و کتی توضیح داد که به دنبال مردی میگردد که چند
روز پیش، پدرش، پسر او را درمان کرده است. کشیش قدری فکر کرد و بعد آدرس مردی را در یک
مکانیکی به کتی داد. کتی میدانست که اگر بیشتر پیش کشیش بماند مجبور است به سؤالات بیشتری
جواب بدهد. در نتیجه فوراً از او خداحافظی کرد و به سمت مکانیکی به راه افتاد.
***
چراغها و بوق ممتد ماشینی که از روبرو
میآمد پدر را متوجه خطر کرد؛ او با
سرعت زیادی میخواست سبقت
بگیرد و متوجه ماشین روبرویی
نبود اما به محض دیدن آن،
پایش را روی ترمز گذاشت و
ماشین را کنترل کرد.
حال مادر کتی هم خیلی
بد بود؛ دستمالی در دستش
مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 149صفحه 4