ما یک نیم نگاهی به لیست کردیم، از اول تا آخرش خارجی
نوشته بود. انگلیسی من هم خوب نبود. ته لیست مثل
این که مراعات ما رو کرده باشن نوشته بودند: کباب
برّه.
مثل فیلمهایی که دیده بودم به کباب بره اشاره کردم
و کلاسورو دادم به دست گارسون. گارسون تا روی میز
خم شد و نزدیک بود سرش بخورد به میز. بلند شدم و
گفتم: آقا خواهش میکنم، شرمنده نفرمایید.
خلاصه کنم. چند دقیقهای گذشت و توی این مدت
به روسها نگاه میکردم. اونا هم گاه گداری نگاهی به
ما میکردند ولی هر چی سر تکون میدادم اونا فقط
میخوردند. یک چیزایی مثل خرچنگ قورباغه بود...
آخ.آخر سر کلی سالاد و نوشابه چیدند روی می زما.
داشتم دق میکردم. به خودم گفتم؛ آخه دیوونه! مجبور
بودی خودتو با اشکنه بکشی که حالا حسرت به دل از
دنیا بری؟
بالاخره کباب بره رسید. یک دیس بزرگ که تقریباً
نصف یک بره را داخلش گذاشته بودند. انگار فکر کرده
بودند ما گاویم. مادرم اگر بود با این گوشتها یک ماه
هر روز به ما آبگوشت میداد امّا به اندازۀ یک لقمه هم
اشتها نداشتم. امّا مگه میشد از خیر گوشتها گذشت؟!
با حالت خیلی رسمی و برای اولین بار با چنگال شروع
کردم به خوردن گوشت. بعد از اینکه چند تیکه خوردم
داشتم از بین میرفتم. حالت تهوع پیدا کرده بودم ولی
اینقدر گوشتهای لعنتی خوشمزه بودند که نمیشد از
خیرشان گذشت. کاش به جای این کیف پاره پوره یک
قابلمه همراهم بود. چشمم به دستمال کاغذی افتاد.
با خودم گفتم: آب دریا را اگر نتوان کشید، هم به قدر
تشنگی باید چشید.
میخواستم یک تیکه گوشت لای دستمال بذارم که
دیدم روسیهایی که دارند خلال میکنند پنجاه نفری
مثل اینکه تلویزیون نگاه کنند منو تماشا میکنند. مثل
اینکه ایرانی به این چشم و دل سیری ندیده بودند، اونم
با لباسهای نه چندان چشم و دل سیرانه .
خوشبختانه، یک آقای مهربون به دادم رسید. البته
قصد کمک به منو نداشت ولی همین که با اون لباسهای
شیک و چشمگیر از آسانسور خارج شد صد تا چشم
سبز و آبی چرخید طرفش. ما هم فرصت را غنیمت
شمردیم و یه تیکه گوشت لای دستمال کاغذی
پیچیدیم و انداختیم توی کیف .بعد مثل اینهایی که کار
هر روزشان است که فقط یک لقمه از غذا میخورند،
خیلی طبیعی میز رو ترک کردیم و در حالی که هنوز
حالت تهوع داشتیم از هتل خارج شدیم. امّا اون یه تیکه
گوشت یقۀ ما رو ول نکرد.
توی دانشگاه سر کلاس نشسته بودیم، حالم اصلاً
خوب نبود. آخه ما از کجا میدونستیم اشکنه و گوشت
بره با هم سازگاری ندارن؟ مشکل، زیادهروی بود. تازه
ما یک دهُم گوشت بره را هم نخورده بودیم ولی هر کی
وارد کلاس میشد میگفت:
چه بوی خوبی میآد...
این بوی چیه؟ ...به به...
حتی استاد که وارد کلاس شد، گفت:
کی سور چرونی کرده؟... فکر ما را هم میکردید...
یک خانمی از ته کلاس داد زد:
استاد کباب بره است.
من از دهنم پرید: آفرین، دقیقاً.
مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 149صفحه 13