مجله نوجوان 151 صفحه 12

داستان دنباله دار لیلا بیگلری جنگل فرشتگان قسمت ششم پلیس جوان برای سایر پلیسها توضیح داد که کتی فرار کرده است . پدر کتی همچنان نگران بود و آقای گیبسون به او دلگرمی می داد . مادر کتی آرام آرام اشک می ریخت . خانم گیبسون که او را در این حال دید به این فکر افتاد که تا برگشتن گروه تجسس و یافتن کتی ، مادر کتی را سرگرم کند . او مادر کتی را به بستر پسرش که همچنان بیمار بود راهنمایی کرد . مادر کتی متوجه شد که پسرک تب دارد . نبض پسرک را گرفت و زبانش را نگاه کرد . با اینکه او تنها یک پرستار بود متوجه حالات غیرعادی در پسرک شد . فوراً سراغ پدر کتی رفت . آقای دکتر که بی صبرانه منتظر بود تا با گروه پلیس دنبال کتی برود از توضیحات مادر کتی قدری نگران شد و سراسیمه به طرف اتاق پسر دوید . ***** کتی چشمانش را باز کرد . بوی عجیبی می آمد . دود همه جا را فراگرفته بود . احساس کرد درون اتاقی است . اتاق تاریک بود و تنها حضور دود را احساس می کرد . او را روی تشکی نرم خوابانده بودند . سرش همچنان گیج می رفت . خواست که از جایش بلند شود ولی تعادلش را از دست داد و روی تخت افتاد . ستون نوری نازک او را متوجه در کرد . وقتی هشیاری خود را بیشتر به دست آورد متوجه شد که بوی عود می آید . گوشهایش را تیز کرد . از بیرون صداهایی می آمد . صداهایی شبیه دعا خواندن ، حدس زد که درون کلیسا یا دیری باشد . وقتی چشمانش به تاریکی عادت کرد تازه فهمید لباسهایی شبیه لباس بیمارستان به تن دارد . او درون یک اتاق بود و بالای سر تختش یک صلیب آویزان بود . روی دیوار ، یک پنجره بود که نرده هایی کلفت ، آن را مسدود کرده بودند . از لابه لای نرده ها می توانست آسمان را ببیند . آسمان هم تاریک بود و در لابه لای ابرهایی سمج ، پنهان شده بود . باز هم حالت گیجی به سراغش آمد و او را وادار کرد که بر روی تخت دراز بکشد . **** پدر و مادر کتی با هم صحبت های مشکوکی کردند . بعد از آن ، پدر کتی به طرف اتومبیلش دوید و کیف پزشکی خود را برداش . پلیس جوان که احساس فرماندهی یک عملیات مخوف را داشت مرتب به افرادش نکات مختلفی را در دانشکدة پلیس آموخته بود گوشزد می کرد و متوجه رفت و آمد دکتر نبود ولی آقای گیبسون به اوضاع مشکوک شده بود . او به داخل رفت و همسرش را هم در همان حالت نگرانی دید . خانم گیبسون هم از اوضاع پیش آمده ابراز بی اطلاعی کرد . در همین حال ، آقای دکتر آقای گیبسون را صدا کرد و آقای گیبسون که منتظر چنین لحظه ای بود با عجله داخل اتاق پسرش شد .

مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 151صفحه 12