مجله نوجوان 151 صفحه 30

گفتگوی خودمانی مریم شکرانی یک سیّاره آبی با یک دنیا تنهایی ! یک سیّاره کوچک و آبی است توی دل کهکشانی فوق العاده عظیم که خودش گم شده وسط یک کیهان فوق العاده عظیم تر ! یک سیارة کوچک و آبی که خانة آدمهاست . . . آدمهایی که شاید هیچ کس جز خدا از آن ها و تنهایی شان خبر نداشته باشد . آن هم توی این هستی ای که تصور عظمت و بزرگی اش گاهی هراس آور و وحشت زاست . . . یک زمین آدم است ، آدمهایی که غیر از هم هیچ کس را ندارند ! آدمهایی که اگر بخواهند همدیگر را تنها بگذارند دیگر هیچ کس را ندارند که دلشان را به او خوش کنند . اگر به هم عشق نداشته باشند دیگر هیچ چیزی ندارند که با آن ، روز های خالی و سردشان را پر کنند . اگر با خنده های هم شاد نشوند دیگر هیچ صدا و آوایی نیست که با آن انرژی بگیرند و به زندگی امیدوار شوند . اگر باهم مهربان نباشند دیگر هیچ دستی وجود ندارد که قلب کوچک و سرمازدة شان را گرم کند . بچّه ها ! هیچ فکر کردید ما آدم ها ؟ ! پس چرا همدیگر را تنها می گذاریم ! ؟ چرا با هم مهربان نیستیم ؟ ! چرا همدیگر را می کشیم و نابود می کنیم ؟ ! . . . چرا صادقانه همدیگر را دوست نداریم و عشقمان را به هم نمی دهیم ؟ ! چرا به چشم های هم اشک می نشانیم و این همه به هم بدی می کنیم ؟ ! . . .چرا ؟ یادم می آید یک شب از قول یک نویسندة مهم ، چند خطی را خواندم و کلّی دلم گرفت . آن نویسینده گفته بود بالاخره یک روزه همة ما می میریم ، آن هم توی جنگی که همیشه خودمان علیه خودمان درست کردیم . بعد زمین می ماند با یک حسرت بزرگ ! حسرت روزهایی که می توانستیم شاد باشیم و عاشقانه در کنار هم زندگی شیرینی داشته باشیم امّا نداشتیم . . . ! یک کم به حرفش دقّت کنید . . . مثل روزهایی می ماند که یک دوست یا عزیزی می میرد و برای همیشه از کنارمان می رود . آن وقت ما تازه کلّی حسرت می خوریم که چرا روز های خوب تری را کنار هم نگذراندیم . می شد ولی نگذراندیم . . . . می شد ولی نخواستیم ! هیچ شنیدید که می گویند قرن ما قرن تنهایی و

مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 151صفحه 30