مجله نوجوان 153 صفحه 6

قربان ولیئی آسمانی­ها در کوچه باغ حکایت دریا باش عارفی، رهروی را دید که می­رفت. پرسید: به کجا روانه­ای ؟ رهرو پاسخ داد: از ماندن در یک شهر خسته شده­ام. دوست دارم سفر کنم تا جاری باشم و چون مرداب نگندم. عارف گفت: دریا باش تا مرداب نشوی و نگندی. نیایش رودی هستم رودی هستم خداوندا: نامهای تو را زمزمه می­کنم و می­گذرم؛ از اینکه جریانی پیوسته دارم، سپاسگزارم. رودی هستم خداوندا؛ چنانم آفریده­ای که هیچ سنگی نمی­تواند راهم را به سوی تو سد کند؛ سپاسگزارم خداوندا، سپاسگزارم رودی هستم خداوندا؛ راههای پر و پیچ و خم را پشت سر می­گذارم؛ سپاسگزارم که از همۀ راهها، مرا می­گذرانی، عبورم می­دهی. خدایا، خداوندا، شایستگی زمزمۀ نامهای نورانی­ات را از من دریغ مدار: سرود رود، جز دریا، دریا.......چه می­تواند باشد ؟

مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 153صفحه 6