نگران بگوید چه اتفاقی افتاده است. پلیس جوان با سر
اشاره کرد که یعنی چه اتفاقی افتاده است و پلیس درون
چاله لبش را گزید و با منّ و من گفت: یه مقدار
وسایل پیدا کردیم.
مادر کتی ناگهان به درون چاله پرید و خودش را
روی وسایل انداخت و یکی یکی آنها را وارسی کرد. با
دیدن هر تکّه بر گریه و فغانش افزوده میشد و فریاد
میزد: نیگا کن مال خودشه! این دوربینشه! این کوله
پشتی اونه!
و فریادی بلند از ته دل کشید و کتی گفتمش در تمام
جنگل پیچید.
***
انگار که کسی نام کتی را صدا زده باشد، کتی از خواب
پرید. همچنان شب بود و تاریک. ماه را هم نمیشد از
پنجره دید چون مِهی غلیظ حتی تصویر آسمان را هم کدر کرده بود.
صدای پاها و همهمۀ حرف زدنهایی را از پشت در
میشنید ولی جرأت نداشت از جایش بلند شود.
به سرش زد که از پنجره فرار کند ولی پنجره خیلی
بالا بود و دستش به آن نمیرسید. حتی اگر تخت را
هم میتوانست به دیوار بچسباند باز هم دستش به آن
نمیرسید.
هوشیاریاش بیشتر شده بود. میشنید که در مورد او
صحبت میکنند. حتی چند بار اسم خودش را هم شنید.
به سمت در رفت ولی از بیرون قفل بود. خواست
داد و فریاد به راه بیندازد ولی مطمئن نبود که فایدهای
داشته باشد. با خودش فکر کرد حتماً به دست گروهی
از اجنّه افتاده است یا ارواحی غریب که میخواهند خون
او را بمکند و از بدنش تغذیه کنند.
شاید هم آنها جزو مسلکی خاص بودند و احتیاج به
قربانی داشتند. او شنیده بود که هنوز هم گروههایی
خاص هستند که دختران و پسران جوان را میگیرند و
قربانی میکنند. او به یاد آورد که چندی پیش مطلبی
در مورد شیطان پرستان خوانده بود. در آن مطلب
نوشته شده بود که یک کارگردان معروف فیلمی در
مورد شیطان پرستان ساخته است ولی بعد از اکران
فیلم آن گروه به خانودهاش حمله کردهاند و همۀ افراد
خانوادۀ او را قتل عام کردهاند تا از او انتقام بگیرند. آن
کارگردان در آن فیلم داستان بچّهای را ساخته بود که
در واقع فرزند شیطان بود. خود بچه و مادرش از این
مسئله خبر نداشتند ولی پدر بچّه و اهالی ساختمان به
شکل مرموزی از این مسئله آگاه بودند.
کتی ناخودآگاه به یاد پدرش افتاد که هر سال در
آن موقع از سال آنها را برای تفریح به این روستا و به
نزدیکی آن جنگل میآورد. دلهرهای غریب از دل کتی
جوشید و تمام ذرات وجودش را در برگرفت. بی آنکه
بخواهد دست و پایش می لرزید. نه سردش بود و نه تب
داشت ولی حس میکرد گاهی یخ میکند و گاهی گُر
مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 153صفحه 13