مجله نوجوان 153 صفحه 13

­­­­ نگران بگوید چه اتفاقی افتاده است. پلیس جوان با سر اشاره کرد که یعنی چه اتفاقی افتاده است و پلیس درون چاله لبش را گزید و با منّ و من گفت: یه مقدار وسایل پیدا کردیم. مادر کتی ناگهان به درون چاله پرید و خودش را روی وسایل انداخت و یکی یکی آنها را وارسی کرد. با دیدن هر تکّه بر گریه و فغانش افزوده می­شد و فریاد می­زد: نیگا کن مال خودشه! این دوربینشه! این کوله پشتی اونه! و فریادی بلند از ته دل کشید و کتی گفتمش در تمام جنگل پیچید. *** انگار که کسی نام کتی را صدا زده باشد، کتی از خواب پرید. همچنان شب بود و تاریک. ماه را هم نمی­شد از پنجره دید چون مِهی غلیظ حتی تصویر آسمان را هم کدر کرده بود. صدای پاها و همهمۀ حرف زدنهایی را از پشت در می­شنید ولی جرأت نداشت از جایش بلند شود. به سرش زد که از پنجره فرار کند ولی پنجره خیلی بالا بود و دستش به آن نمی­رسید. حتی اگر تخت را هم می­توانست به دیوار بچسباند باز هم دستش به آن نمی­رسید. هوشیاری­اش بیشتر شده بود. می­شنید که در مورد او صحبت می­کنند. حتی چند بار اسم خودش را هم شنید. به سمت در رفت ولی از بیرون قفل بود. خواست داد و فریاد به راه بیندازد ولی مطمئن نبود که فایده­ای داشته باشد. با خودش فکر کرد حتماً به دست گروهی از اجنّه افتاده است یا ارواحی غریب که می­خواهند خون او را بمکند و از بدنش تغذیه کنند. شاید هم آنها جزو مسلکی خاص بودند و احتیاج به قربانی داشتند. او شنیده بود که هنوز هم گروه­هایی خاص هستند که دختران و پسران جوان را می­گیرند و قربانی می­کنند. او به یاد آورد که چندی پیش مطلبی در مورد شیطان پرستان خوانده بود. در آن مطلب نوشته شده بود که یک کارگردان معروف فیلمی در مورد شیطان پرستان ساخته است ولی بعد از اکران فیلم آن گروه به خانوده­اش حمله کرده­اند و همۀ افراد خانوادۀ او را قتل عام کرده­اند تا از او انتقام بگیرند. آن کارگردان در آن فیلم داستان بچّه­ای را ساخته بود که در واقع فرزند شیطان بود. خود بچه و مادرش از این مسئله خبر نداشتند ولی پدر بچّه و اهالی ساختمان به شکل مرموزی از این مسئله آگاه بودند. کتی ناخودآگاه به یاد پدرش افتاد که هر سال در آن موقع از سال آنها را برای تفریح به این روستا و به نزدیکی آن جنگل می­آورد. دلهره­ای غریب از دل کتی جوشید و تمام ذرات وجودش را در برگرفت. بی آنکه بخواهد دست و پایش می لرزید. نه سردش بود و نه تب داشت ولی حس می­کرد گاهی یخ می­کند و گاهی گُر

مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 153صفحه 13