میگیرد. خیس عرق شده بود. به یاد آلبومهای عکس
خانوادگی افتاد. او هیچ عکسی تا 2 سالگیاش درآلبوم
ندیده بود. عکسهای عروسی پدر و مادرش را هم هرگز
در خانه پیدا نکرده بود.
کتی خودش را نمیشناخت. پدر و مادرش را هم
نمیشناخت. حالا مطمئن بود نزد اشباحی است که
پیش از این، بارها در خواب و بیداری دیده بود. از اینکه
فرزند شیطان باشد میترسید و از اینکه پدر یا مادرش
با این گروه عجیب ارتباطی داشته باشند مو بر تنش
سیخ میشد. کف دستانش عرق کرده بود و دهانش
خشک شد بود.
از پشت در شنید که میخواهند واقعیتی را به او
بگویند ولی ظرفیت و قدرت شنیدن واقعیت
را در خودش حس نمیکرد.آرزو میکرد
هزار بار قربانی شود اما مانند داستان آن
فیلم، به خانوادۀ شیطان پرستان یا خود
شیطان وابسته نباشد. به یاد کشیش
افتاد و بعد به یاد خانواده گیبسون. آنها
هم حتماً از چیزی اطلاع داشتند .
تمامی معادلات ذهنیاش به هم ریخته
بود. دوباره به یاد اصرارهای پدر برای
سفر به روستا افتاد. حالا داشت
درک میکرد که چرا پدر از
اینکه او به تنهایی به جنگل
رفته بود آنقدر عصبانی و
نگران شد.حتماً قرار نبوده
که تا سنّی خاص، کتی
از چیزی بو ببرد.
زندگی ساده و کودکانهاش که مانند شهری باریک در
جریان بود، ناگهان مانند یک رودخانۀ عظیم پر از تلاطم
شده بود که هر لحظه با تخته سنگی برخورد میکرد و
هر آن به یک آبشار بسیار بلند نزدیک میشد تا سقوط
کند. تنها چیزی که به فکرش میرسید فرار بود ولی
نمیدانست چگونه باید نقشهاش را عملی کند.
ادامه دارد ...
مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 153صفحه 14