من بابامو میخوام....
یک هفتۀ اوّل همه چیز هیجان انگیز
است. پولدار شدن یک دفعهای خیلی باحال است. آدم
میتواند هر قدر که دلش خواست برای خودش بستنی و آلوچه بخرد
امّا بعد از یک هفته سوزن تهگرد دلش برای بابای میخی خودش تنگ میشود.
دیگر از اینکه بابا را توی تلویزیون ببیند ذوق نمیکند. در عوض دوست دارد که
بابا وقت بیشتری را در خانه بگذراند و مثل گذشتههای فقیرانۀ خودشان، بیشتر
پسر میخی را به گردش و تفریح ببرد. به خاطر همین چشمهایش را میبندد و در
حالیکه اشکهایش از گوشۀ چشمهایش سرازیر میشود. فریاد میزند: من بابامو
میخوام........
نگفتم هیچ چیزی بهتر از معمولی بودن نیست ؟
پسر آقای میخی پانزده روز است که نتوانسته با پدرش در خیابان قدم بزند.
چرا که هنوز پایشان را از در خانه بیرون نگذاشته با خیل عظیم مردم کاغذ به
دستی مواجه میشوند که برای گرفتن یک امضاء از آقای میخی از سر و کول
هم بالا میروند.
پسر آقای میخی که از این وضعیت خسته شده است چشمانش را میبندد و
آرزو میکند که همه چیز را در خواب دیده باشد.
این اتفاق میافتد. پسر آقای میخی چشمش را که باز میکند همه چیز مثل
روز اولش خوب و معمولی است.
ادامه دارد....
مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 153صفحه 25