مجله نوجوان 158 صفحه 13

را در آن محل نداشت. این را خودش بارها گفته بود. پلیس پس یقۀ مرا گرفت و کشان کشان می­خواست مرا با خودش ببرد. کالسکه­ای در کنار جمعیت توقف کرد. وقتی چشمم به داخل کالسکه افتاد برای لحظه­ای خشکم زد. برای پلیس هم همین اتفاق افتاد و کم کم همۀ آدمهایی که در آنجا ایستاده بودند وقتی نگاهشان به کالسکه افتاد خودشان را جمع و جور کردند. آن مرد دسته گلش را که دیگر از قیافه افتاده بود به گوشه­ای پرتاب کرد و به سمت کالسکه دوید. بعد در را باز کرد و خانمی­ و زیبا رو و جوان از کالسکه پیاده کرد. از حرکات مردم معلوم بود که دارد شرح ماوقع را با آب و تاب و البته قدری اغراق در جرم من برای خانم محترم توضیح می­دهد. جمعیت کم کم کنار کشید و آن خانم به ما نزدیک شد. بوی عطر او زودتر از خودش به ما رسید. عطرش بوی مهربانی می­داد. آن خانم که بعداً فهمیدم دختر یکی از مالکان بزرگ آن اطراف است با آن آقای بی­ادب برخورد تندی کرد و از پلیس خواست که مرا آزاد کند. تا به خودم بیام دیدم که درون کالسکه روبروی خانم ماریا نشسته­ام. خانم ماریا گفت: چند سالته؟ من که از ته دل به صندلیهای نرم کالسکه چسبیده بودم و داشتم کیف می­کردم سریع کلاهم را از سر برداشتم و گفتم: چی گفتی؟ خانم ماریا لبخندی زد و پرسید: پرسیدم چند سالته؟ من کمی فکر کردم ولی تا آن وقت هیچوقت موقعیت پیش نیامده بو د که نسبت به سن و سال خودم کنجکاو شوم بنابراین شانه بالا انداختم و گفتم: نمی­دونم؟ باز هم خانم ماریا لبخند زد. ناگهان انگار که کسی مشغول نجّاری باشد سر و صداهایی از شکمم بلند شد. خیلی خجالت کشیدم. در طول روز هر چه­قدر که شکممان قارّ و قور می­کرد از بس که خیابان شلوغ بود و پر رفت و آمد بود کسی نمی­فهمید ولی حالا در آن کالسکه به وضوح می­شد آواز گرسنگی را شنید. از خجالت سرم را به زیر انداختم و خودم را جمع و جور کردم. خانم ماریا دستکش را از دستش بیرون آورد و آرام چانۀ مرا بالا گرفت و گفت: تا برسیم حتماً غذا رو حاضر کردن! به بیرون پنجره نگاه کرد و در همان حال گفت: تو

مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 158صفحه 13