
را در آن محل نداشت. این را خودش بارها گفته بود. پلیس پس یقۀ مرا گرفت و کشان کشان
میخواست مرا با خودش ببرد.
کالسکهای در کنار جمعیت توقف کرد. وقتی چشمم به داخل کالسکه افتاد برای لحظهای
خشکم زد. برای پلیس هم همین اتفاق افتاد و کم کم همۀ آدمهایی که در آنجا ایستاده بودند
وقتی نگاهشان به کالسکه افتاد خودشان را جمع و جور کردند. آن مرد دسته گلش را که دیگر
از قیافه افتاده بود به گوشهای پرتاب کرد و به سمت کالسکه دوید. بعد در را باز کرد و خانمی
و زیبا رو و جوان از کالسکه پیاده کرد. از حرکات مردم معلوم بود که دارد شرح ماوقع را با
آب و تاب و البته قدری اغراق در جرم من برای خانم محترم توضیح میدهد.
جمعیت کم کم کنار کشید و آن خانم به ما نزدیک شد. بوی عطر او زودتر از خودش به ما
رسید. عطرش بوی مهربانی میداد.
آن خانم که بعداً فهمیدم دختر یکی از مالکان بزرگ آن اطراف است با آن
آقای بیادب برخورد تندی کرد و از پلیس خواست که مرا آزاد کند.
تا به خودم بیام دیدم که درون کالسکه روبروی خانم ماریا نشستهام.
خانم ماریا گفت: چند سالته؟
من که از ته دل به صندلیهای نرم کالسکه چسبیده بودم و داشتم
کیف میکردم سریع کلاهم را از سر برداشتم و گفتم: چی گفتی؟
خانم ماریا لبخندی زد و پرسید: پرسیدم چند
سالته؟
من کمی فکر کردم ولی تا آن وقت
هیچوقت موقعیت پیش نیامده بو د که نسبت
به سن و سال خودم کنجکاو شوم بنابراین شانه
بالا انداختم و گفتم: نمیدونم؟ باز هم خانم ماریا
لبخند زد.
ناگهان انگار که کسی مشغول نجّاری باشد سر و
صداهایی از شکمم بلند شد. خیلی خجالت کشیدم. در
طول روز هر چهقدر که شکممان قارّ و قور میکرد از بس
که خیابان شلوغ بود و پر رفت و آمد بود کسی نمیفهمید
ولی حالا در آن کالسکه به وضوح میشد آواز گرسنگی
را شنید.
از خجالت سرم را به زیر انداختم و خودم را جمع و
جور کردم.
خانم ماریا دستکش را از دستش بیرون آورد و آرام چانۀ
مرا بالا گرفت و گفت: تا برسیم حتماً غذا رو حاضر کردن!
به بیرون پنجره نگاه کرد و در همان حال گفت: تو
مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 158صفحه 13