من که حسابی جا خورده بودم سریع از رختخواب بلند شدم. مرد که خیره خیره به من نگاه میکرد با
لحن غضبآلودی گفت:« رختخوابت رو هم جمع کن !
و زیر لب فحشی به من داد که معنایش « زیادی تنبل » بود!
جایی برای چون و چرا نبود. بیدرنگ، دستور را اجرا کردم. به سرعت خودم را به آشپزخانه رساندم. تا چشم مادرم به من افتاد گفت: الهی فدات بشم! بپر سر کوچه پودر رختشویی و ابر و پارچة کتان سفید و شیشه شور و یک شیشه شکلات صبحانه و چند تا نون سنگک تازه بخر و بیا! الان آقا صفر عصبانی
میشه !
گفتم: آقا صفر؟ همین یارو رو میگی؟
مادرم لب گزید: میشنوه! بَده!
پرسیدم : شکلات رو برای چی میخواد؟
مادرم گفت: آقا صفر گفت که عادت داره بین صبح و ظهر یک شیشه شکلات صبحانة خارجی با نون
سنگک بخوره.
به ساعت روی دیوار نگاه کردم؛ نزدیک به یازده بود.
با تعجب گفت: آخه مامان الآن که دیگه ظهره!
مادرم هم نگاهی به ساعت کرد و با نگرانی گفت: آخ دیرشد! بدو الآن دلخور میشه !
وقتی از خانه خارج میشدم آقا صفر را دیدم که در چارچوب پنجرة طبقة دوم نشسته است و دارد سیگار
میکشد. خیلی لجم گرفت. صدا زدم: آقا صفر! دارم میرم خرید! شما چیزی نمیخوای؟
درهمان حال به درون جیب پیراهنش نگاه کرد و فریاد زد: یه بسته سیگار هم برام بگیر !
***
به خانه رسیدم و خریدها را روی میز آشپزخانه گذاشتم.
مادرم داشت پردهها را درون ماشین لباسشویی میریخت. گفتم:
مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 159صفحه 7