مامان، امروز از صبحونه، خبری نیست؟
مادرم که تازه متوجه من شده بود گفت: فدات بشم! اومدی؟ یه چایی برای آقا صفر بریز و با شکلات و نون
سنگک براش ببر.
پرسیدم: کجاست؟
مادرم گفت: توی اتاق خوابه! گفت پردها رو سریع
بشورم که برام آویزون کنه.
وقتی وارد اتاق خواب شدم آقا صفر وسط اتاق دراز
کشیده بود و خُرو پف میکرد. چند بار صدایش کردم. تا بالاخره چشمهایش را بازکرد. تا چشمش به من
افتاد باز هم اخمهایش درهم رفت و پرسید: یه ساعته
کجایی؟ گفتم: رفته بودم برای شما وسیله بخرم.
سینی را از دست من گرفت و مانند یک پلنگ گرسنه
که آهویی را به چنگ آورده باشد شروع به بلعیدن نان
و شکلات صبحانه کرد. با دهان پرگفت: من اینجوری
نمیتونم کار کنم. امکانات شما ناقصه. من با نَنَت طِی
کرده بودم که باید همه چیزش حاضر باشه.
ازکلمة «ننه» خوشم نیامد و از اتاق بیرون آمدم.
کیسة خریدهایم را برداشتم و برایش بردم.
همان طور که دهانش پر بود و در یک دستش شیشة
نیمه خالی شکلات و در دست دیگرش تکّة بزرگی
از نان سنگک بود کیسه را ورانداز کرد. بعد دوباره
اخمهایش را در هم کرد و با همان دهان مملو از نان و
شکلات فریاد زد: پس دستکش کو؟
بعد نان و شکلات را به زمین انداخت و گفت: آخه این
مواد پدر پوست منو در میآره که! شما باید به حقوق
کارگرتون احترام بذارید.
خلاصه برای خرید دستکش از خانه خارج شدم. مارک
و اندازة دستکش مورد نیاز آقا صفر را یادداشت کرده
بودم تا اشتباهی رخ ندهد. آن چیزی که او میخواست
در همه جا پیدا نمیشد. وقتی که موفق به خرید شدم
و به خانه برگشتم ساعت نزدیک به 2 بعدازظهر
بود. به محض اینکه از در وارد شدم، آقا صفر را دیدم
که چهار زانو روبروی تلویزیون نشسته بود. سفرة نهار
جلویش چیده شده بود و دهانش باز هم پر بود. به
محض اینکه نگاهش به من افتاد، باز اخمهایش در هم
رفت و به ساعت نگاه کرد و گفت: تا الان کجا بودی؟
***
ساعت نزدیک 3 بود. صدای خر و پف آقا صفر که
مشغول چرت بعد از نهار بود نمیگذاشت درسم را
بخوانم. به مادرم گفتم، مادرم گفت: برای آقا صفر یک
چایی بریز و دیگر کم کم بیدارش کن. گفت که عادت
داره بعد از نهار یک ساعت بخوابه و بعد از بیدار شدن
یک چایی بخوره.
وقتی چایی را برایش بردم و صدایش کردم با دلخوری
بلند شد. خمیازهای کشید و به سینی چایی نگاه کرد.
بعد گفت: یک قاشق همزن با شکر برام بیار. من با قند
نمیخورم!
***
ساعت از 4 بعدازظهر گذشته بود. روی کاناپه نشسته
بودم و درس میخواندم که ناگهان متوجه شدم آقا صفر
جلویم ایستاده است. پرسید: اسمت چیه بچه !؟
گفتم : حمید!
پرسید: کمرت درد میکنه؟
مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 159صفحه 8