صبح، مادر میرفت
عصر میآمد
درس میخواندم من
با چنین وضعی بد
مادرم روز به روز
چهرهاش میشد زرد
با خودش هر شب، او
خستگی میآورد
یک شب آخر گفتم:
« خستهای، مادر جان!
بعد از این کار نکن
و توی خانه بمان!
بعد از این میخواهم
ول کنم مدرسه را
بروم کار کنم
بعد از این جای شما
بُغض مادر ناگاه
مثل توپی ترکید
خم شد و با گریه
صورتم را بوسید
لحظهای حس کردم
شدهام مثل پدر
توی گوشش گفتم:
« زنده باشی، مادر!»
مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 159صفحه 11