مجله نوجوان 159 صفحه 24

آسمانی­ها مرتضی سروج در کوچه باغ حکایت تا ایستاده­ای مسافری از بیابانی می­گذشت. در راه به پیرمردی برخورد. روبرویش ایستاد و گفت : پدر جان! من کی به آبادی می­ رسم؟ پیرمرد پاسخ داد: تو هیچ­گاه به آبادی نمی­رسی. مسافر به خیال اینکه پیرمرد دیوانه است راهش را در پیش گرفت. هنوز چند قدمی دور نشده بود که پیرمرد گفت: جوان! اگر همین مسیر را ادامه بدهی پیش از غروب آفتاب به آبادی می­رسی. جوان گفت: پس چرا دفعة اول که پرسیدم گفتی هیچ­گاه به آبادی نمی­رسی؟ پیرمرد پاسخ داد: آن زمان تو ایستاده بودی ولی الان در حال رفتن هستی. تا ایستاده­ای به جایی نمی­رسی!

مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 159صفحه 24