مجله نوجوان 160 صفحه 7

افسون امینی گریة چهل آسمان در آن ظهر خون گرفته که بر گردة زمین، داغ می­زدند بگو کجای دلت داغ چهل شب و روز را نهان کردی که سینة قرنها، هنوز از تب آن می­سوزد؟ اینجا عجیب گرم است، انگار زمان از عطش ظهر فراتر نمی­رود! امروز می­رسی، تنورههای آهت را بیرون می­ریزی و آفتاب، آب می­شود. در قدمهایت، زنجمورة زنجیرهای کاروان می­پیچد بگو چگونه پای و دلت را چهل منزل از هم جدا کردند؟ لبهای تو گلوی آفتاب را بوسیده و اینک، بر خاک سوخته شعله می­کشد. امروز می رسی و چهل آسمان پشت سرت می­گریند آسمان و زمین به تماشایت نشستهاند خاک بر سیبهای دامنت بوسه می­زند! و باد، در هوای آه تو می­وزد! نخلهای این سرزمین تو را چگونه باور کنند که قامتت کوه را به سخره می­گرفت و اینک، انحنای خمیده­اش، بر پشتههای خاک، آسمان را آینه کرده است! ببار، همچنان ببار که خاک این دیار تا همیشة تاریخ تشنه است. ببار، آن بغض گلوگیری را که بی­تاب فرو خوردی،

مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 160صفحه 7