دوشنبه:
مای... مای... امروز مش حسن مرا از طویله بیرون آورد تا اهالی آبادی مرا
حسابی تماشا کنند بلکه چشم یکیشان مرا بگیرد و پولش برود توی جیب
مش حسن. کاش دوا و دکترش بکنه !الهی تبدیل به یه گاو بیشاخ و
دم بشه تا صاحبش همین بلاهایی رو که سر من آورد سرش بیاره!
مای. ... مای... قسم به علف و یونجههای تمام طویلههای دنیا، بیخودی
ماه و ناله نمیکنم. شدهام دلقک آبادی. به همان قسمت حساسم که گفته
بودم سنگ میزدند تا اون مقوای منحوس کنده بشه اما کنده نمیشد.
و باز هم سنگ میزدند و هر هر میخندیدند. امان از این اهالی گاو آزار!
آنقدر سنگ زدند که دارم از پا میافتم. نمیتوانم حتی یک دقیقه
روی زمین بنشینم. بس که....
سه شنبه:
( ماستا دنیا! ماستا دنیا! ماآ آ آ... میخوام پیاده شم) خودم هم نمیدونم
چرا چند وقتیه این ترانه ورد زبونم شده شاید برای اینکه دلم از این
دنیای لعنتی گرفته. دنیایی که صاحب به گاوش وفا نمیکنه. مثل طویله
میمونه، نه، بدتر... مثل صحرای بی آب و علف میمونه! بعدازظهری
یکی از اهالی آبادی آمد طویله. بعد از اینکه کلی نگاهم کرد، بادی به
غبغبش انداخت و گفت: سه تا کیسه برنج میدم، گاوتو میگیرم. جون
مش حسن بیشتر نمیارزه. نه رنگ قشنگی داره، نه خیلی گوشت داره
که به درد خوردن بخوره.
آنقدر از دست این مردک گاو خور! عصبانی بودم که نگو و نپرس.
بیسواد میگه گوشت نداره. خبر نداره که بین همة گاوها مد شده رژیم
بگیرند چون خیلی کلاس داره! هر چند که این مشتریه بدجوری حالم رو
گرفت اما به جاش ماه... ماه... خندیدم. آخه مش حسن میخواست پول فروش منو
بذاره روی پول خونه و زمین و خرت و پرتهاش که بره تهران و بقالی بزنه...
ماه... ماه... ماه !!!
چهار شنبه:
امروز کدخدای آبادی، منو از مش حسن خرید. نمی دانم چهقدر ولی حتماً کد خدا یک پول
کلون بهش داده تا راضی به فروش من شده. ماخ که چهقدر دلم برای مش حسن تنگ شده.
مش حسن که توی آبادی نیست انگار آبادی خراب شده روی سرم. بیمعرفت موقع خداحافظی
ماچم هم نکرد. فقط یک نگاه تحقیرآمیز بهم انداخت که یعنی «ببخشید فروختمت، دیگه به دردم
نمیخوردی!»
مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 160صفحه 13