چاپارخونۀ پانادون
ماهی را هر وقت از آب بگیری...
گلهای بابا سلام!
اوّل از همه معذرت میخواهم که در شمارههای 1 و 2 سال جدید نبودم و پاسخ نامههای شما به تأخیر
افتاد. به هر حال ما پیرمردها به استراحت بیشتری نیاز داریم و شما دوستان عزیز، بابا پانادون پیر را
درک میکنید.
دوم از تمامی با معرفتهایی که عید را تبریک گفته بودند و کارت پستالهای قشنگ با عکس گوسفند و
قورباغه فرستاده بودند، ممنونم.
سوم اینکه ماهی را هر وقت از آب بگیرید قابل خوردن است، پس عید همگی مبارک!
دیگر عرضی نیست برویم سر نوشتههای شما
بابای پیرتان
پانادون
دانههای برف
صبح بود، از خواب بیدار شدم و به
طرف حیاط روانه شدم، واقعاً باور
نکردنی بود. آن همه برف در حیاط ما
نشسته بود. تا چند دقیقه اصلاً باورم
نمیشد امّا وقتی دانههای برف را دیدم
باورم شد. آنها روی هم مینشستند و
دست به دست هم میدادند تا به خانۀ
ما لباسی سفید بپوشانند. به طرف اتاق
حرکتکردم. در را که باز کردم چهرۀ
خواهرم را گریان دیدم. به او گفتم: چرا گریه میکنی؟ بعد از چند ثانیه مکث گفت: داستانش طولانی است و ادامه داد: صبح که از خواب بیدار شدم از شوق برف بازی به طرف حیاط رفتم امّا یک چیز توجهم را به خود جلب کرد. دانۀ برفی را دیدم که خونین و مالی روی زمین افتاده، پایش هم
شکسته بود. سریع لباسهایم را پوشیدم
و با مشقّت بسیار او را به بیمارستان
رساندم. فوراً به طرف اتاق دکتر رفتم.
دکتر پس از معاینۀ او ابراز ناامیدی
کرد و گفت: این دانه حتماً باید عمل
شود. من هم قبول کردم.
مقداری پول در جیبم بود آن را
در آوردم و به بیمارستان پرداخت
کردم. بعد از یک ساعت انتظار پشت
در اتاق عمل، دکتر بیرون آمد و با
ناراحتی گفت: دانۀ برف طاقت نیاورد
و زیر عمل آب شد. من خیلی ناراحت
شدم و به خانه آمدم و برایش خیلی
گریه کردم.
من هم در حالی که از اتاق به بیرون
نگاه میکردم، گفتم: تو وظیفهات را
انجام دادهای و خدا از تو راضی است!
مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 165صفحه 12