مجله نوجوان 165 صفحه 13

سونا نجفیار، 11 ساله از تهران خداکجاست؟وقتی نماز مریم تموم شد، برای هزارمین بار دستهای کوچکش رو بالا برد و گفت: «خدایا! من تازه شش ساله‏ام که نماز می‏خونم. من همۀ این کارها رو می‏کنم که تو رو ببینم. این همه وقت منتظر موندم تا تو بیایی ولی آخه خدا تو کجایی؟ دیروز تو مهد کودک خانم معلم داشت دربارۀ تو برامون صحبت می‏کرد. خانم معلم همه چیز رو گفت امّا تا اومد بگه تو کجایی زنگ خورد و گفت که بقیه‏اش رو فردا میگه. امّا امروز هم که به خاطر برف تعطیل شدیم. تازه از طرف دیگه من صبرم لبریز شده. امروز همه جا رو می‏گردم. آره خداجون، من بالاخره باید تو رو پیدا کنم.» مریم همه جا رو گشت. هر جا که فکرش رو بکنید. توی کمد، زیر تخت، حتی زیر دمپایی رو فرشی‏اش رو هم گشت اما هیچی پیدا نکرد. وقتی کارش تموم شد تقریباً وقت نماز مغرب بود. اون نمازش رو خوند و بعد پای سجادۀ نرمش نشست و گفت: «خدا جونم! از تو خواهش می‏کنم صبح وقتی رفتم مهد کودک یک کاری بکن تا من تو رو ببینم. خدایا از تو خواهش می‏کنم. اگه نبینمت باهات قهر می‏کنم ها.» *** صبح مریم وسایلش رو جمع کرد و راه افتاد تا اینکه تو حیاط چشمش به گلدونی افتاد که سالها بود گل نمی‏داد اما امروز توی این زمستون سرد، گل داده بود. مریم به گل خیره شد. انگار کسی تو قلبش می‏گفت: «خدا خالق این گل لالۀ زیباست.» مریم گلدون رو برداشت. برفهای روش رو پاک کرد و گذاشتش لب پنجرۀ اتاقش. اون گل دیگه خشک نشد و مهمتر از اون، این بود که مریم خدا رو دید و فهمید خدا همه جا هست و فقط باید اون رو حس کرد. محرم باز ماه محرم از راه رسید این ماه با گریه و اشک و آه رسید باز در کربلا دسته گلهای محمدی پر پر شد باز خاک تیره از همه جا بر سر شد باز فرشته‏ها در آسمان گریه کردند باز پرندگان همراه انسان‏ها عزادار شدند ولی صدایی در آسمان آمد که حسین اشک و آه نمی‏خواهد، او طرفدار می‏خواهد

مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 165صفحه 13