سونا نجفیار، 11 ساله از تهران
خداکجاست؟وقتی نماز مریم تموم شد، برای
هزارمین بار دستهای کوچکش رو
بالا برد و گفت: «خدایا! من تازه شش
سالهام که نماز میخونم. من همۀ این
کارها رو میکنم که تو رو ببینم. این
همه وقت منتظر موندم تا تو بیایی
ولی آخه خدا تو کجایی؟ دیروز تو
مهد کودک خانم معلم داشت دربارۀ
تو برامون صحبت میکرد. خانم معلم
همه چیز رو گفت امّا تا اومد بگه تو
کجایی زنگ خورد و گفت که بقیهاش
رو فردا میگه. امّا امروز هم که به خاطر
برف تعطیل شدیم. تازه از طرف دیگه
من صبرم لبریز شده. امروز همه جا
رو میگردم. آره خداجون، من بالاخره
باید تو رو پیدا کنم.» مریم همه جا
رو گشت. هر جا که فکرش رو بکنید.
توی کمد، زیر تخت، حتی زیر دمپایی
رو فرشیاش رو هم گشت اما هیچی
پیدا نکرد. وقتی کارش تموم
شد تقریباً وقت نماز مغرب
بود. اون نمازش رو
خوند و بعد پای سجادۀ
نرمش نشست و گفت:
«خدا جونم! از تو خواهش
میکنم صبح وقتی رفتم
مهد کودک یک کاری بکن تا من تو
رو ببینم. خدایا از تو خواهش میکنم.
اگه نبینمت باهات قهر میکنم ها.»
***
صبح مریم وسایلش رو جمع کرد و
راه افتاد تا اینکه تو حیاط چشمش به
گلدونی افتاد که سالها بود گل نمیداد
اما امروز توی این زمستون سرد، گل
داده بود. مریم به گل خیره شد. انگار
کسی تو قلبش میگفت: «خدا خالق این
گل لالۀ زیباست.»
مریم گلدون رو
برداشت. برفهای روش رو
پاک کرد و گذاشتش لب
پنجرۀ اتاقش. اون گل دیگه
خشک نشد و مهمتر از اون،
این بود که مریم خدا رو
دید و فهمید خدا همه جا
هست و فقط باید اون رو
حس کرد.
محرم
باز ماه محرم از راه رسید
این ماه با گریه و اشک و آه رسید
باز در کربلا دسته گلهای محمدی پر پر شد
باز خاک تیره از همه جا بر سر شد
باز فرشتهها در آسمان گریه کردند
باز پرندگان همراه انسانها عزادار شدند
ولی صدایی در آسمان آمد
که حسین اشک و آه نمیخواهد، او طرفدار میخواهد
مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 165صفحه 13