مجله نوجوان 166 صفحه 4

داستان تب به او و گرمای بندر و ثانیه‏های صبورش چشم دوخته‏ام به چهار دیوار خانه. همه جا را پر از قاب کرده‏ای. از روی مبل بلند می‏شوم. می‏روم سمت پنجره. پردۀ حریر سفید را کنار می‏زنم. زنها جلوی ساختمان جمع شده‏اند. - حالا نمی‏شه نری؟ - دست من نیست که. ارتش همینه. وقتی می‏گن مأموریت یعنی مأموریت. فرچه را می‏کشی روی کفش. پارافین، سفیدی کفشت را بیشتر می‏کند. پرده را می‏اندازم. می‏آیم روی مبل می‏نشینم. اتاق کم‏کم دارد تاریک می‏شود. رغبت ندارم لامپ را روشن می‏کنم. از توی تاریک و روشن اتاق زل زده‏ای به من. یک لکه نمی‏دانم از کجا آمده نشسته روی صورتت. بلند می‏شوم. از روی میز یک دستمال کاغذی می‏کشم. می‏آیم طرفت. دستمال را می‏کشم روی صورتت. لکۀ لعنتی پاک نمی‏شود. از آشپزخانه شیشه پاک‏کن را می‏آورم. می‏آیم مقابلت می‏ایستم. شیشه پاک‏کن را می‏پاشم روی صورتت. دستمال را می‏کشم روی قاب. - دیگه سفارش نکنم. تنها نمون. - من روم نمی‏شه. اونا همه

مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 166صفحه 4