میگیرم روی گوشهایم. جیغ میزنم.
پاهایم سست میشود. میافتم روی
زمین.
مادر قیچی را میبَرَد لای پارچه. رو
میکند به خاله منیر.
- هر چی میگم به خرجش نمیره.
آره پسر خوبیه. تحصیل کردس اما
آخه دریا...
یک سیب و پرتقال میگذارم توی
پیش دستی خاله.
- دریا چی؟ پس هر کی نیرو دریاییه
نباید زن بگیره؟ تازه سهراب که نیرو
دریایی نیست. ستاد مشترکه.
- دیگه بدتر. داماد
زهرا خانم یادت
رفته؟ طفلی دختره؛ خونه به دوش، یه
روز این شهر بود، یه روز اون شهر.
شوهره یه روز دریا بود و یه روز
خشکی. آخرشم که زدن...
خاله لب میگزد. مادر حرفش را
نیمه رها میکند. صدای بوق ناوها
نمیگذارد خوب بشنوم. انگار دارند
مارش میزنند. اتاق هنوز سرِ جایش
نایستاده.
توی اسکله پر از آدمهای سفید پوش
با کفشهای سفید پارافین زده است.
هشت سرباز به سمت تابوتها رژه
میروند. جلوشان میایستند و احترام
میگذارند.
- سُرُمشون که تموم شد، میتونین
ببرینش.
- مطمئنید آزمایش لازم نیست؟
هر وقت مریض میشدم مثل بچه
هول میکردی.
- لطف کردین ممنون.
صدای قدمهای بلندت را که توی اتاق
پیچیده میشنوم. چشم باز میکنم.
فضای سرد اتاق خالی است. ملافه
را میکشم روی صورتم. چشمهایم
میسوزد. صدای قدمهایت از
لابه لای امواج میآید. صدا
بلندتر میشود؛ بلندتر از امواج.
ملافه را از روی سرم میکشم.
مقابلم ایستادهای. شانههایت توی
پیراهن مشکی آب رفتهاند. چشمهای
میشیات را به من دوختهای. یک لکه
نمیدانم از کجا آمده نشسته روی
صورتت. دستم را بلند میکنم. حرارت
نفسهایت، حرارت نفسهایت، انگشتانم
را گرم میکند.
مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 166صفحه 7