مجله نوجوان 166 صفحه 30

افسانه‏های برادران گریم مرغابی سفید خانم کشاورزی با دختر و دخترخوانده‏اش به مزرعه رفت تا برای حیوانات علف بچیند. شخصی الهی در لباس مردی فقیر به آنها رسید و پرسید: «اگه ممکنه راه روستا رو بهم نشون بدید.» مادر گفت: «به ما چه؟ اگه می‏خوای راه رو پیداکنی، باید بگردی.» و دخترش هم که پیشش نشسته بود، گفت: «اگه نگران گم کردن راهی، پول خرج کن، راهنما بگیر.» ولی دختر ناتنی گفت: «آقا من می‏تونم راهنماییتون کنم، با من بیایید.» مرد الهی نگاه خشمگینی به مادر و دختر کرد. چهرۀشان مثل شب تاریک، سیاه و مثل گناه، نفرت انگیز شد. اما دختر خواندۀ فقیر که اخلاقش خدایی بود، او را تا نزدیکی روستا همراهی کرد. او دعای خیر در حقّش کرد و گفت: «سه تا از آرزوهاتو کهخیلیدوستداری برآورده بشن، به زبون بیار.» دختر گفت: «دوست دارم زیبا و پاک مثل خورشید باشم.» آن وقت مثل روز سفید و زیبا شد. آرزوی دوم این بود که: «می خوام کیسه‏ای داشته باشم که هیچ وقت بی ‏پول نمونه.» چنین کیسه‏ای هم به او بخشید و گفت که هرگز خوبی‏ها را فراموش نکند. آرزوی سوم این بود که: «بعد از

مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 166صفحه 30