افسانههای برادران گریم
مرغابی سفید
خانم کشاورزی با دختر و دخترخواندهاش به مزرعه رفت
تا برای حیوانات علف بچیند. شخصی الهی در لباس مردی
فقیر به آنها رسید و پرسید: «اگه ممکنه راه روستا رو بهم
نشون بدید.» مادر گفت: «به ما چه؟ اگه میخوای راه رو
پیداکنی، باید بگردی.» و دخترش هم که پیشش نشسته
بود، گفت: «اگه نگران گم کردن راهی، پول خرج کن،
راهنما بگیر.» ولی دختر ناتنی گفت: «آقا من میتونم
راهنماییتون کنم، با من بیایید.» مرد الهی نگاه
خشمگینی به مادر و دختر کرد. چهرۀشان
مثل شب تاریک، سیاه و مثل گناه، نفرت
انگیز شد. اما دختر خواندۀ فقیر که
اخلاقش خدایی بود، او را تا نزدیکی
روستا همراهی کرد. او دعای خیر در
حقّش کرد و گفت: «سه تا از آرزوهاتو
کهخیلیدوستداری برآورده بشن، به
زبون بیار.» دختر گفت: «دوست دارم
زیبا و پاک مثل خورشید باشم.» آن
وقت مثل روز سفید و زیبا شد. آرزوی
دوم این بود که: «می خوام کیسهای
داشته باشم که هیچ وقت بی پول
نمونه.» چنین کیسهای هم به او بخشید
و گفت که هرگز خوبیها را فراموش
نکند. آرزوی سوم این بود که: «بعد از
مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 166صفحه 30