نوشتههای شما ندا هاشمی
جادوگر فراری
دیده بود که یک نفر رو به قورباغه تبدیل کرد!
شهناز خانم میگفت: این که چیزی نیست! خودم با این
جفت چشای خودم دیدم که یک سوسک تو دستش بود. غلط
نکنم یه بچه رو سوسک کرده بود!
خلاصه هر کسی چیزی میکفت تا جایی که همۀ مردم شهر
از ترس در خانههایشان ماندند و بچههایشان را به مدرسه
نفرستادند. کم کم کوچهها و خیابانها سوت و کور شد.
اما جادوگر بیچاره هنوز سر در گم میان شهر قدم میزد.
خسته و گرسنه شده بود. خودش هم نمیدانست از کجا
آمده و به کجا میخواهد برود!
در هر خانهای را میزد، جیغ میکشیدند و فرار میکردند.
تا اینکه شبی از شبهای خدا، دری به رویش باز شد.
پریسا یک دختر کوچک بود که با دیدن جادوگر در پشت
در آنقدر خندید که دلش درد گرفت.
جادوگر گفت: چرا میخندی؟ مگه قیافم خنده داره؟
اما پریسا باز دستش را به شکمش گرفت و زد زیرخنده!
ورود یک جادوگر فراری شده بود داغترین خبرروز.
جادوگر فراری کنار جوی آب زانو زده بود و دستهایش
را با آب گندیدۀ آن میشست و از زندگیاش لذت میبرد.
انگار نه انگار که آن آب بوی گند و تعفّن میدهد!
و بعد در حالی که یکی از پاهایش میلنگید بلند شد و به
طرف پارک رفت. لباس بلندش از پشت، زمین را جارو
میزد.
گاهی هم دور باجههای روزنامه فروشی میپلکید و از
تماشای عکس خودش روی جلد تمامی روزنامهها و مجلهها
لذت میبرد! همه چهرهاش را میشناختند و جادوگر کلاً از
زندگیاش لذت میبرد!
پلیس شهر هشدار داد و گفت که مردم مواظب کودکانشان
باشند زیرا جادوگرهای فراری بسیار خطرناک هستند و
ممکن است کودکان را بدزدند.
از گوشه و کنار شهر شایعههای عجیب و غریبی شنیده
میشد... صغری خانم میگفت: پسر همسایمون جادوگر رو
مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 167صفحه 20