
ترجمه از زبان آلمانی: سید احمد موسوی محسنی
تصویر سازی: شهاب شفیعی
افسانههای برادران گریم
شاهزادۀ شلغمها
یکی بود یکی نبود. دو برادر به
خدمت سربازی مشغول بودند. یکی
از آنها ثروتمند و دیگری فقیر بود.
برادر فقیر به خاطر تنگدستی خدمت
را ترک کرد و به کشاورزی پرداخت؛
او مزرعۀ کوچکش را شخم زد، آماده
کرد و بذر شلغم پاشید. از بین آنها
دانهای رشد کرد و شلغمی به عمل
آمد که خیلی بزرگ بود. بزرگتر
از شلغمهای دیگر و کم کم بزرگ و
بزرگتر شد تا جایی که نام شاهزادۀ
شلغمها را روی آن گذاشتند چون تا
آن زمان کسی شلغمی به بزرگی آن
ندیده بود. آن قدر بزرگ بود که
برای جابه جاییاش یک گاری با دو
گاو نر لازم بود. کشاورز در مورد
این که چه باید بکند و آیا آن شلغم
باعث خوشبختی یا بدبختیاش خواهد
شد، چیزی نمیدانست. پیش خود
گفت :«اگر اونو بفروشم، چیزی عایدم
نمیشه. برای خوردن هم شلغمهای
کوچک مناسبترند؛ پس بهتره اونو
به پادشاه هدیه کنم.» به هرحال آن را
روی گاری گذاشت، با دو گاو به قصر
برد و به پادشاه پیشکش کرد. پادشاه
گفت: «چیز کم نظیری است! تا حالا
عجیبتر از اون ندیدهام. بگو ببینم
از بذر مخصوصی استفاده کردهای یا
همینطوری شانسکی به عمل اومده؟»
کشاورز گفت: « جناب پادشاه! من آدم
خوش شانسی نیستم، سربازی فقیرم
که دیگه از عهدۀ مخارجم بر نمیام.
به همین خاطر خدمت رو رها کردم
و به کشاورزی پرداختم. برادری دارم
که مثل شما ثروتمند و معروفه ولی من
توی این دنیای بزرگ چیزی ندارم.»
شاه ضمن اظهار همدردی به او
گفت: « تو باید از فقرعبور کنی، یعنی
اونقدر بهت میبخشم که مثل برادرت
ثروتمند بشی.» آن وقت مقداری طلا،
زمین، چراگاه و دام به او داد تا ثروتمند
شد، به طوری که اموال برادر دیگر به
چشمش نیامد.
وقتی برادر از وضع او خبردار شد،
حسادتش گل کرد. با کنجکاوی تمام
سعی کرد بداند که او چگونه به این
موفقیت دست یافته است. بعد تصمیم
گرفت زیرکانه هدیهای برای شاه
بفرستد تا از برادر عقب نماند.
مقداری طلا و چند تایی اسب با
مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 168صفحه 28