حرفهای چندین ساله که:»این مرد از
اول هم جنم زندگی را نداشت و تو
را هم خل و چل کتابهایش کرده...»
که صدایی آمد. اول صدای مبهم و
دور سمهای اسبها بود که تند تند و با
شتاب نزدیک میشدند. اسبهایی سیاه
که با هیاهو و جنجال به شهر حمله
میکردند و تو تعجب کردی از آن
همه هیاهو و گرد و خاکی که به راه
انداختند. بعد آسمان کیپ شد.پر شد.
مملو از آهنهای پرنده که از آن دور ، از
دورترین مکان ممکن حرکت میکردند
و شیرجهوار به سمت شهر وارد
تدارک یک حمله هستم.» و تو بیشتر
عصبانی شده بودی. بیشتر از روزی
که بعد از سالها قهر و دوری، پدر و
مادرت به خانۀتان آمدند و تو هم
کوروش را فرستادی که از بازار، سور
و سات میهمانی تهیه کند و بیاید که
نیامده و دیر کرده بود. بعد رفتی روی
بالکن خانه. از آنجا میتوانستی تنها
خیابان اصلی شهر که به قلب شهر
هم ختم میشد را ببینی. همیشه هر
وقت از دست کسی با چیزی کلافه
یا عصبانی میشدی،میرفتی و ساعتها
به انتهای جاده، به انتهای یک چیزی
خیره میشدی. مثلاً به انتهای آخرین
ماشینی که رد میشد و میرفت تا
انتهای یک نقطه.. نه ... به یک هیچ
تبدیل میشد. و مادرت شروع کرده
بود به طعنه و گوشه و کنایه زدن.
و بلند میگفت که تو ... تو که در
بالکن ایستادهای هم بشنوی، باز همان
آشپزخانه هم وسط کتاب بود. چاقویی
که چند لحظه پیش داشتی با آن شکم
یک ماهی را سفره میکردی که زنگ در
زده شد و تو با گیجی همیشگیات این
بار چاقوی خونی را وسط کتاب گذاشته
بودی. عنوان کتاب را خواندی:« حملۀ
اسکندر مقدونی به ایران» و خندهات
گرفت. از دیشب که به خواندن آن
پرداختهای، بیشتر به حماقت اسکندر
پی بردهای. بعد با صدای بلند گفتی:
«این کتاب همه چیزش عجیبه»
با یک دستمال شروع کردی به پاک
کردن خونهای لای کتاب، یادت آمد
دیشب تا جایی خواندهای که اسکندر
پس از فتح عثمانی به ایران حمله
کرده است. از جنایت و خونخواری
چیزی کم نگذاشته است. حتی در
یکی از شهرها سپرده بود که یک مرغ
هم زنده نگذارند و نگذاشته بودند و
تو با خودت گفته بودی: «کاش لااقل
کتابخانهها را نسوزانده بود.»
اتفاقاً همین سؤال را میخواستی از
خود اسکندر بپرسی. فقط با عصبانیت
پرسیدی:«چرا؟ چرا؟»
و اسکندر گفته بود:« چی شده خانم...
خواهش میکنم بروید کنار . من در
مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 170صفحه 7