مجله نوجوان 170 صفحه 8

و پدر فقط انار دوست دارد. انارهای سرخ. سرخ روشن. و هیچکس نبود تو را و کوروش را در یابد. آمبولانسها دیوانه­وار می­رفتند و تو باور نداشتی حتی یک زخمی را حمل کنند. و تا چشم کار می­کرد خرابی بود و ناله و ضجۀکسانی که از زخم شمشیر سربازان اسکندر و یا از ترکش این غولهای پرنده افتاده بودند به جان کندن. و تو هر طوری که بود کوروش را کشان کشان رساندی به سایبان یک مغازه. خودت را وسط خیابان رساندی، مردوار دستهایت را گشودی جلوی یک آمبولانس. چقدر سنگین بود جسم نیمه جان کوروش. با اینکه خون زیادی از او رفته بود ولی سنگی­تر شده بود . مثل یک ماهی بزرگ، یک ماهی شکم پر. همه جایت خونی بود. مخصوصاً دستهایت. دستهایت که دیگر هیچ وقت بعد از آن روز پاک نشدند. حتی بعد از رفتن کوروش که همان شب بر اثر شدت جراحات و مخصوصاً ترکشی که به گردنش خورده بود،جان سپرد. و تو هرچه دستهایت را می­شستی پاک نمی­شدند. درست مثل همین حالا که شکم ماهی را سفره کرده­ای تا فریدون غذای مورد علاقه­اش را بخورد. قول داده بودی برای تولدش ماهی شکم­پر درست کنی. که باز زنگ خانه به صدا در آمد. در را که باز کردی، مادر اسکندر بود. با دیدن تو جیغ کشید. به خودت که نگاه کردی در یک دست کتابت بود و در دست دیگرت چاقوی تاریخ گیر می­دی ؟! مگر هر کدوم از ما چند سال عمر می­کنیم که تو می­خوای ریشۀ تک تکمون رو از تاریخ بکشی بیرون و با نظرای «فروید» و نمی­دونم چی چی ذهنمونو ...» برای همین چیزی نگفتی. حتی نیمه شب که از خواب آشفته پریدی هم چیزی به کوروش نگفتی. مخصوصاً اینکه صبح پدر و مادرت زنگ زدند که می­آیند به دیدنت و تو خوابت و دیشب را فراموش کردی. و حالا نشسته­ای و از بالکن طبقه اول صحنۀ جنگی خونین را تماشا می­کنی. جنگی یک طرفه که سربازانی با بی­رحمی همه را از دم تیغ می­گذرانند و چند لحظه بعد صدای آمبولانسها بود که به هوا می­رفت و تو همان جا میخکوب شده بودی. این بار به آسمان که پنجاه و چهار فروند بودند. پنجاه و چهار هواپیما که در دسته­های چهارتایی شیرجه می­زدند و خانه­ها را به راکت و رگبار مسلسل می­بستند . و تو در دقیقه­ای خودت را به وسط شهر رسانده بودی. از طبقۀ اول آپارتمان تا بازار روز را چنان طی کرده­ای. تازه از اسب پیاده شدی که کوروش را دیدی. کیسۀ میوه­ها پاره شده بود و پرتقالها هرکدام به طرفی رفته بودند. تقصیر خودش بود. سپرده بودی پرتقال نگیرد می­شدند. به سمت خیابان اصلی شهر، به سمت بازار روز که حالا گله به گله منفجر می­شد و دودهای سیاه و غلیظی از آن به هوا برمی­خاست. اسکندر هم بود. خودش بود. می­شناختیش و با چه حرارتی دستور حمله می­داد. همین چند ساعت پیش آمده بود در آشپزخانه­ات و از زور گرسنگی تند تند غذای ماندۀ دیشب را خورده بود و گفت که :« یک ماه است من و سپاهیانم در راه هستیم و درست سه شبانه­روز است که غذایی نخورده­ایم.» و تو نتوانسته بودی سؤالی که قرنها در حلقوم تو گیر کرده است را بپرسی و همین طور گیج و ویج اسکندر را نگریسته بودی که دوباره لباسهای رزمش را پویشیده و شمشیر پهن و تیزش را از توی تابلوی نقاشی اتاق پذیرایی برداشته و رفته است. دیشب می­خواستی به کوروش جریان ملاقات با اسکندر را بگویی ولی ترسیدی. دیگر کوروش هم به حرفهایت توجه نمی­کرد و می­خندید. ترسیدی باز هم به تو بپرد که:« باز هم دیوونگی­ات گل کرد خانم؟ چقدر بگم دیگه حق نداری کتاب بخونی؟ اصلاً کی گفته زن نویسنده شه. تو که توانایی حلاجی شخصیت خودتو نداری، چطور می­خوای تاریخ مملکتتو کنکاش کنی؟ اصلاً چرا این اواخر روان شناسی رو به

مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 170صفحه 8