مجله نوجوان 171 صفحه 11

هم بالاخــره بـزرگ می­شوم و چیزهای زیــادی را بــه دســت می­آورم. آن روز بزرگترین چیزی که در زندگی­ام داشتم آرزوهایــم بود؛ آرزوهــایی که آن روزها اصلاً فکــر نمی­کــردم کـه اینقدر پوچ و بــی­ارزش باشــد؛ مثل پولدار شــدن یا رئیس شــدن با حتی از ناظــم مدرسه هم قوی­تری شدن یا یک چیزهای بیخودی مثل همین چیزهایی که گفتم. یــادش آمــد کــه آن روز مــادر یتیمچه گذاشتــه بود روی چــراغ عــلاء الدین و کمی هــم شلغم پخته بود. آن روزها زیاد از شلغـم خوشش نمی­آید یا حداقل مثل این روزها که حوصله­اش نمی­کشد برای خــودش شلغم بپــزد کشته و مـردۀ بوی شلغم نبود امّــا بخـار شلغم که توی اطاق می­پیچید حس می­کرد که افراد خانواده به هم نـزدیک­تر شده­اند. مادر، روزها بیشتــر پـای دارقـالی می­نشست و کمتر فــرصت داشت بــا مصطفـــی بازی کند. مــادر را به یــاد آورد که آن روز مدام با عصبانیّت فــریاد می­کشید که :«مصطفی، ذلیل مـرده ! پاشو برو نون بگیر! الان نون تمــوم میشـه.» و به یاد آورد که گفته بود: « مامان! تــو رو به خدا بذار کارتون ببینم. تمـوم که شد میرم می­گیرم. مگه روزی 2 ســاعت بیشتــر کارتون میده؟» و پدر را به یاد آورد که بی­سرو صدا رفته بود نان گــرفته بــود، آورده بود،گذاشته بود تـوی سفره و از بوی تازۀ نان دم غروب ایــن چنــد جمله را پدر، ســالها پیش با دسـت­خطّ خودش روی ورقۀ دوم یکی از کتابهای مصطفی نوشته بود. یـادش آمــد بـرعکس همیشــه که پـدر، مصطفی را به کتابفروشی می­برد و او را آزاد می­گذاشت تا هر کتابی که خودش دوســت دارد انتخــاب کنـد، یک بعد از ظهــر ســرد زمستانی کـه پدر ازسر کار به خــانه برگشت کنـار چراغ علاۀالدین نشست، دستهایـش را به هم مالید و این کتــاب را از جیب بزرگ کُت سبز رنگ کهنه­اش بیرون آورد و به مصطفی داد. یـــادم آمـــد کـه تـــا کتـــاب را گرفتم، دست­خـطّ بابا را شناختم. همیشه عادت داشــت با خــودکار مشکی بنویسد. خط بسیـار قشنگی هم داشت. بابا کارگر بود و فکر می­کنم انگشتهایش برای نوشتن کمــی زمخت بــودند امّــا خیلی نازک و ظـریف می­نوشــت. دست­خطّش یک جورهایی شبیه دلش بود. یــادم آمد آن روز کــه کلاس دوم یا ســوم ابتدایی بودم، زیــاد درست معنی جمله­های بابا را نفهمیدم. یادم آمد آن روز به جــز همین کتاب داستانی که بابا برایم خریده بود و چند تا اسباب­بازی پلاستیکی که نه راه می­رفتند و نه آواز می­خواندند ، چیز دیگری نداشتم که از دســت دادنش مرا نگــران کند و یا مرا از بــزرگ شــدن بترساند. آن روز تنها چیزی که به فکرم رسید این بود که من

مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 171صفحه 11