هم بالاخــره بـزرگ میشوم و چیزهای
زیــادی را بــه دســت میآورم. آن روز
بزرگترین چیزی که در زندگیام داشتم
آرزوهایــم بود؛ آرزوهــایی که آن روزها
اصلاً فکــر نمیکــردم کـه اینقدر پوچ و
بــیارزش باشــد؛ مثل پولدار شــدن یا
رئیس شــدن با حتی از ناظــم مدرسه هم
قویتری شدن یا یک چیزهای بیخودی
مثل همین چیزهایی که گفتم.
یــادش آمــد کــه آن روز مــادر یتیمچه
گذاشتــه بود روی چــراغ عــلاء الدین و
کمی هــم شلغم پخته بود. آن روزها زیاد
از شلغـم خوشش نمیآید یا حداقل مثل
این روزها که حوصلهاش نمیکشد برای
خــودش شلغم بپــزد کشته و مـردۀ بوی
شلغم نبود امّــا بخـار شلغم که توی اطاق
میپیچید حس میکرد که افراد خانواده
به هم نـزدیکتر شدهاند. مادر، روزها
بیشتــر پـای دارقـالی مینشست و کمتر
فــرصت داشت بــا مصطفـــی بازی کند.
مــادر را به یــاد آورد که آن روز مدام با
عصبانیّت فــریاد میکشید که :«مصطفی،
ذلیل مـرده ! پاشو برو نون بگیر! الان نون
تمــوم میشـه.» و به یاد آورد که گفته بود:
« مامان! تــو رو به خدا بذار کارتون ببینم.
تمـوم که شد میرم میگیرم. مگه روزی
2 ســاعت بیشتــر کارتون میده؟» و پدر
را به یاد آورد که بیسرو صدا رفته بود
نان گــرفته بــود، آورده بود،گذاشته بود
تـوی سفره و از بوی تازۀ نان دم غروب
ایــن چنــد جمله را پدر، ســالها پیش با
دسـتخطّ خودش روی ورقۀ دوم یکی
از کتابهای مصطفی نوشته بود.
یـادش آمــد بـرعکس همیشــه که پـدر،
مصطفی را به کتابفروشی میبرد و او را
آزاد میگذاشت تا هر کتابی که خودش
دوســت دارد انتخــاب کنـد، یک بعد از
ظهــر ســرد زمستانی کـه پدر ازسر کار
به خــانه برگشت کنـار چراغ علاۀالدین
نشست، دستهایـش را به هم مالید و این
کتــاب را از جیب بزرگ کُت سبز رنگ
کهنهاش بیرون آورد و به مصطفی داد.
یـــادم آمـــد کـه تـــا کتـــاب را گرفتم،
دستخـطّ بابا را شناختم. همیشه عادت
داشــت با خــودکار مشکی بنویسد. خط
بسیـار قشنگی هم داشت. بابا کارگر بود
و فکر میکنم انگشتهایش برای نوشتن
کمــی زمخت بــودند امّــا خیلی نازک و
ظـریف مینوشــت. دستخطّش یک
جورهایی شبیه دلش بود.
یــادم آمد آن روز کــه کلاس دوم یا
ســوم ابتدایی بودم، زیــاد درست معنی
جملههای بابا را نفهمیدم. یادم آمد آن
روز به جــز همین کتاب داستانی که بابا
برایم خریده بود و چند تا اسباببازی
پلاستیکی که نه راه میرفتند و نه آواز
میخواندند ، چیز دیگری نداشتم که از
دســت دادنش مرا نگــران کند و یا مرا
از بــزرگ شــدن بترساند. آن روز تنها
چیزی که به فکرم رسید این بود که من
مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 171صفحه 11