مجله نوجوان 171 صفحه 12

چیزها جلوی ما صحبت می­کرد. گاهی خیلی کوتاه یک چیزهایی به مامان می­گفت و ما بعضی وقتها می­دیدیم که یواشکی یک قطره اشک از چشم مامان سر می­خورد و تالاپی روی موزاییکهای حیاط پخش می­شود. ایلیا دستانش را دور گردن طیّبه گره کرده و روی شانه­هایش خوابیده است. گریه که می­کند مدام می­گوید:ماما... ماما... ماما... نمی­توانم تشخیص بدهم که ایلیا معنی کلمۀ مامان را می­فهمد یا همینطوری دارد از خودش صدا در می­آورد. دلم عجیب برای مامان تنگ می­شود و کودکیهایم را شفاف­تر از همیشه به یاد می­آورم. طیّبه تمام حواسش به ایلیاست. تمام دنیا به اندازۀ شانه­های مادرم سرم را نگه نمی­دارد. شانه­هایم می­لرزد و کسی نیست که آرامم کند. ای کاش مادرم زنده بود.... کم نداشت. زیبایی چهره­اش توی قلبش ریخته بود و شانه­هایش به نظر می­رسید که می­توانید سنگینی تمام دنیا را تحمّل کند. کتاب را از توی قفسه در آورد و یک بار دیگر دستخط پدر را نگاه کرد. این کتاب را خیلی خوب نگاه داشته بود؛ شاید تنها به این خاطر که معنی جمله­های پدر را بفهمد. کتاب را بست و داخل قفسه گذاشت. با خودش عهد کرد که کتاب را تا 8 سالگی ایلیا نگه دارد هر چند مطمئن بود که ایلیا هم خیلی دیر متوجّه معنی اسم این کتاب می­شود. پدر که می­شوی نمی­توانی همۀ حواست را به برنامۀ کودک جمع کنی. باید حواست به اجاره خانه و قسط بانک و حقوق ماهیانه و هزار چیز دیگر باشد که کم نیاوری. یادم آمد که بابا کمتر دربارۀ این فهمیده بود که شرّ نان گرفتن از سـرش کم شده است. یــادم آمـد کــه مامان وقتـی با شــانۀ آهنــی­اش به گره­هــای فشردۀ قالی می­کوبیــد بــا ضـربـاهنــگ هر شــانه شــعر می­خواند و شــعرها چه به جانم می­نشست . گاهی وقتها من هم با همان ضرباهنگ شــعر می­خواندم.شعرهایم ریتـم داشــت ولــی معنی نداشــت. آن روزهــا ریتم خیلــی برایم مهم بود ولی معنــی خیلی چیــزهــا را نمی­فهمیدم. معنی اجــاره خــانــه، معنی قسط بانک، معنــی حقوق مـاهیـانۀ بابا یا حتّی معنی اســم کتابی کــه بابا برایــم خریده بود: «بـاغهای روســری مــادرم» ؛ اسم کتاب همین بود. بله، دقیقاً تـوی خاطرم مانده اســت. آن روزهــا معنی بــاغ روسری را نمی­دانستم و مامان کــه از بس در کنارم بود،نمی­دیدمش. فکــر می­کــردم دنیــا همینطوری خــوشبوست. بزرگتر کـه شدم فهمیدم دنیا هیچ رنگ و بــویی ندارد و آن عطر بهشتی ، بوی روسری مادرم بود. یادش آمــد کــه همســرش تــا 48 ســاعت آینده بــرایش یـک پسر به دنیا می­آورد. به یــاد آورد کـه طیّبه نام ایلیا را بـرای پســرش انتخاب کــرده بود و او بـا اینکه این اسم را ترجیح نمی­داد تنها به این خاطــر که اسم دیگـری به ذهنش نمی­رسید مخالفتی نکرده بود. به صورت پــف آلود طیّبــه نگاهــی انــداخت . خیلی عــوض شـده بود. انگار دیگــر هیچ چیــزی بــرای مــادر شـدن

مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 171صفحه 12