چیزها جلوی ما صحبت میکرد. گاهی
خیلی کوتاه یک چیزهایی به مامان
میگفت و ما بعضی وقتها میدیدیم که
یواشکی یک قطره اشک از چشم مامان
سر میخورد و تالاپی روی موزاییکهای
حیاط پخش میشود.
ایلیا دستانش را دور گردن طیّبه گره
کرده و روی شانههایش خوابیده است.
گریه که میکند مدام میگوید:ماما...
ماما... ماما...
نمیتوانم تشخیص بدهم که ایلیا معنی
کلمۀ مامان را میفهمد یا همینطوری
دارد از خودش صدا در میآورد.
دلم عجیب برای مامان تنگ میشود
و کودکیهایم را شفافتر از همیشه به
یاد میآورم.
طیّبه تمام حواسش به ایلیاست. تمام
دنیا به اندازۀ شانههای مادرم سرم
را نگه نمیدارد. شانههایم میلرزد و
کسی نیست که آرامم کند.
ای کاش مادرم زنده بود....
کم نداشت. زیبایی چهرهاش توی
قلبش ریخته بود و شانههایش به نظر
میرسید که میتوانید سنگینی تمام دنیا
را تحمّل کند.
کتاب را از توی قفسه در آورد و یک
بار دیگر دستخط پدر را نگاه کرد.
این کتاب را خیلی خوب نگاه داشته
بود؛ شاید تنها به این خاطر که معنی
جملههای پدر را بفهمد.
کتاب را بست و داخل قفسه گذاشت.
با خودش عهد کرد که کتاب را تا 8
سالگی ایلیا نگه دارد هر چند مطمئن
بود که ایلیا هم خیلی دیر متوجّه معنی
اسم این کتاب میشود.
پدر که میشوی نمیتوانی همۀ
حواست را به برنامۀ کودک جمع کنی.
باید حواست به اجاره خانه و قسط
بانک و حقوق ماهیانه و هزار چیز دیگر
باشد که کم نیاوری.
یادم آمد که بابا کمتر دربارۀ این
فهمیده بود که شرّ نان گرفتن از سـرش
کم شده است.
یــادم آمـد کــه مامان وقتـی با شــانۀ
آهنــیاش به گرههــای فشردۀ قالی
میکوبیــد بــا ضـربـاهنــگ هر شــانه
شــعر میخواند و شــعرها چه به جانم
مینشست . گاهی وقتها من هم با همان
ضرباهنگ شــعر میخواندم.شعرهایم
ریتـم داشــت ولــی معنی نداشــت. آن
روزهــا ریتم خیلــی برایم مهم بود ولی
معنــی خیلی چیــزهــا را نمیفهمیدم.
معنی اجــاره خــانــه، معنی قسط بانک،
معنــی حقوق مـاهیـانۀ بابا یا حتّی معنی
اســم کتابی کــه بابا برایــم خریده بود:
«بـاغهای روســری مــادرم» ؛ اسم کتاب
همین بود. بله، دقیقاً تـوی خاطرم مانده
اســت. آن روزهــا معنی بــاغ روسری
را نمیدانستم و مامان کــه از بس در
کنارم بود،نمیدیدمش.
فکــر میکــردم دنیــا همینطوری
خــوشبوست. بزرگتر کـه شدم فهمیدم
دنیا هیچ رنگ و بــویی ندارد و آن عطر
بهشتی ، بوی روسری مادرم بود.
یادش آمــد کــه همســرش تــا 48
ســاعت آینده بــرایش یـک پسر به دنیا
میآورد. به یــاد آورد کـه طیّبه نام ایلیا
را بـرای پســرش انتخاب کــرده بود و او
بـا اینکه این اسم را ترجیح نمیداد تنها
به این خاطــر که اسم دیگـری به ذهنش
نمیرسید مخالفتی نکرده بود.
به صورت پــف آلود طیّبــه نگاهــی
انــداخت . خیلی عــوض شـده بود. انگار
دیگــر هیچ چیــزی بــرای مــادر شـدن
مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 171صفحه 12