آن سفر کرده
نویسنده: فاطمه انصاری
تصویرگر: عاطفه شفیعی راد
و آن آخرین نگاه...
میآیم و همه چیز را بـرایت تعریف میکنم. قول میدهم
بیایم و رنگ قرمز و سیاه هم بیاورم با قلم مو. خیلی وقت است
که پـررنگ نکردهام تاریخ شهادتت را . حالا دیگر چه فایده؟
به چه امیـدی؟ زندگی خــودم را میگویم. فاطمه هم همین را
میگفت. همــان وقتی که خبـر رحلت را شنید. نمیدانی چه
غــوغایی بود . از شبش تـا صبح بیدار نشستیم . من روی تخت
تـوی حیاط و فاطمه توی اتاق. زهرا هم اول قرآن میخواند با
مادرش . خواند و خواند تـا روی پای فاطمه خوابید. وقتی گفتند
دعــا کنید، شــوکه شدیم. مــن رفتم وضــو بگیرم و طول دادم
آنقـدر که فاطمه قشنگ گریه کند کنار تلویزیون . میدانستم
که دوســت ندارد گریهاش را کسـی ببیند. تو که خودت بهتر
از من خواهـرت را میشناسی. چند دفعهای جماران را نشان
داد. کــوچههای تنگش پر شــده بود از آدمهــای که گوشه و
کنارش نشسته بودند و نـاله میکردنــد. یادش بخیر! با فاطمه
رفته بودیــم ملاقات. آن روز هــم غلغله بــود کوچههایش از
شــادی. بعد از نمــاز صبح بــود که چادرش را پــوشید و رفت.
رادیــو را که روشــن کــردم روبرویم ایستاده بــود. انا لله و انا
الیــه راجعــون را کـه شنیــد نشست، تا شــد کنار شمعــدانیها.
چــادرش را روی صورتش کشید و انگار زهرایمــان مـرده، ناله
میزد. شانههایش میلرزید . میآیم و برایت میگویم . الان
هـم آنجــا نشستــه. خواهرت را مـیگویم. روی خاکها نشسته
و شانههـایش میلــرزد . درســت مثل آن روزی کـه پیراهن
خــونی را تنم دیــد. اعلامیههــایی کــه از پیــراهنت درآورده
بــودم،کف اتــاق ریختم. با چشمهــای از حـدقه در آمده نگاهم
میکرد. گــریه کردم. زدم خــودم را . صــدای مرگ بر شاه و
مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 171صفحه 16