مجله نوجوان 171 صفحه 16

آن سفر کرده نویسنده: فاطمه انصاری تصویرگر: عاطفه شفیعی راد و آن آخرین نگاه... می­آیم و همه چیز را بـرایت تعریف می­کنم. قول می­دهم بیایم و رنگ قرمز و سیاه هم بیاورم با قلم مو. خیلی وقت است که پـررنگ نکرده­ام تاریخ شهادتت را . حالا دیگر چه فایده؟ به چه امیـدی؟ زندگی خــودم را می­گویم. فاطمه هم همین را می­گفت. همــان وقتی که خبـر رحلت را شنید. نمی­دانی چه غــوغایی بود . از شبش تـا صبح بیدار نشستیم . من روی تخت تـوی حیاط و فاطمه توی اتاق. زهرا هم اول قرآن می­خواند با مادرش . خواند و خواند تـا روی پای فاطمه خوابید. وقتی گفتند دعــا کنید، شــوکه شدیم. مــن رفتم وضــو بگیرم و طول دادم آنقـدر که فاطمه قشنگ گریه کند کنار تلویزیون . می­دانستم که دوســت ندارد گریه­اش را کسـی ببیند. تو که خودت بهتر از من خواهـرت را می­شناسی. چند دفعه­ای جماران را نشان داد. کــوچه­های تنگش پر شــده بود از آدمهــای که گوشه و کنارش نشسته بودند و نـاله می­کردنــد. یادش بخیر! با فاطمه رفته بودیــم ملاقات. آن روز هــم غلغله بــود کوچه­هایش از شــادی. بعد از نمــاز صبح بــود که چادرش را پــوشید و رفت. رادیــو را که روشــن کــردم روبرویم ایستاده بــود. انا لله و انا الیــه راجعــون را کـه شنیــد نشست، تا شــد کنار شمعــدانیها. چــادرش را روی صورتش کشید و انگار زهرایمــان مـرده، ناله می­زد. شانه­هایش می­لرزید . می­آیم و برایت می­گویم . الان هـم آنجــا نشستــه. خواهرت را مـی­گویم. روی خاکها نشسته و شانه­هـایش می­لــرزد . درســت مثل آن روزی کـه پیراهن خــونی را تنم دیــد. اعلامیه­هــایی کــه از پیــراهنت درآورده بــودم،کف اتــاق ریختم. با چشمهــای از حـدقه در آمده نگاهم می­کرد. گــریه کردم. زدم خــودم را . صــدای مرگ بر شاه و

مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 171صفحه 16