مجله نوجوان 171 صفحه 18

آخر جنگ بود که خبر آوردند از خط مقدم آمده. گفتند بیایید. با هم رفتیم. من و فاطمه. روی مین رفته بود واز کمر نصف شده بود. باید شناشایی­اش می­کردیم. تو حتماً دیدی­اش.یقین دارم که خودت به استقبالش رفته بودی. گفتم من می­روم،تو نیا. فاطمه فقط نگاهم کرد و رفت توی چادر شهدا. وقتی بیرون آمد، کمرش خم بود. یاد «ما رأیت الا جمیلا» ی زینب افتادم . دو برادر داده بود اما صبر زینبی داشت. نمی­دانم چرا این چند شبه اینقدر بی­طاقت شده . مدام گوشه­ای پیدا می­کند و ناله می­زند. هرچه می­گویم نکن فاطمه. با خودت اینطور نکن، هیچ نمی­گوید و صورتش را بیشتر در پناه چادر می­کشد. وای رضا ! ای وای که کاش من هم مرده بودم. کاش همان روز که تو را تیر زدند،مرا هم می­کشتند. کاش می­مردم و بر امام خود نماز میّت نمی­خواندم. تو چه می­فهمی مرد؟ تو چه می­دانی که بر ما چه گذشت که البته تو بهتر از هر کس می­دانی و می­دیدی و می­بینی که میلیونها نفر ایستاده بودند و در برابرشان تابوت آشنایی بود. تابوت امامشان که در پرچم کشورش پیچیده شده بود. اگر بدانی مردم چه می­کردند وقتی پیکرش را از آن صندوق شیشه­ای درآوردند. دیگر می­دانستند که امیدی برای دیدن پیکرش هم ندارند. چند نفر بیهوش شدند و نمی­دانم، اصلاً نفهمیدم چه شد. ناگهان فاطمه رفت. من که بر سرم می­زدم. او هم بر سرش می­زد و می­رفت. اختیارش را از دست همین چشمها گریان بودند وقتی هواپیمای امام نشست. مردم گریه می­کردند و می­خندیدند. دست تکان می­دادند. مادران شهدا را کاش بودی و می­دیدی که چگونه از ته دل شاد بودند و چه خوب شد که امروز نیستی که ببینی همان چشمها گریانند و وقتی امام را اینطور خوابیده اینجا می­بینند. خوب شد که نیستی تا ببینی یا شاید می­بینی که چطور دست تکان می­دهند برای پیکری که دیگر نخواهند دید تا روز قیامت. چه کنیم با این مادران شهدا که اینطور از ته دل ضجه می­زنند؟ دو شب آنجا بودیم. همه . همۀ ایران . جمعیت ساعت به ساعت بیشتر می­شد. دو شب ماندیم و نمی­دانی چه شبهایی بر ما گذشت . مردم تمام مدت بر سرو سینه می­کوبیدند. شب که شد، شمعها را روشن کردند. شام غریبان امام بود. هم قرآن می­خواندند و هم دعا. زنان هم پر چادرشان را روی صورتشان کشیده بودند و اشک می­ریختند و امام، آرام خوابیده بود. چشمها مدام نگران نگاهش می­کرد. انگار همه منتظر بودند پیرشان بلند شود، دستش را بلند کند و از آن بالا نوازششان کند. امان از صبر این بچه­های شهدا،باید اینجا بودی و می­دیدی چطور در پناه مادرشان نشسته بودند غریب و اشک می­ریختند. از فاطمه که هیچ نپرس. نپرس که چرا خواهرت اینقدر شکسته شده . همین دو سه شب پیرشد. پیر و شکسته .حتی پیرتر از آن وقتی که خبر برادرتان مرتضی را آوردند . سالهای آن را دشمن بلند کرده بود وقتی اسبها را از روی بدنهای مطهر دواندند واین را یاران روح خدا از غم این مصیبت بزرگ. به هوش آمدم. دیدم فاطمه بالای سرم نشسته و آب به صورتم می­پاشد. بلند شدم. نمی­دانم کفشهایم را کجا کنده بودم. شاید از خانه اصلاً نپوشید بودم. جمعیت از هر گوشه­ای متلاطم می­شد و بر سر می­کوبید. روح منی خمینی دوازده بهمن تبدیل شده بود به خمینی بت­شکن پیش خداست امروز.

مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 171صفحه 18