مجله نوجوان 171 صفحه 19

و همه بودند. فاطمه، بگذار گریه کنم. دارم خفه می­شوم. ر ضا جان! تو کجایی تا ببینی الان هم همین طور ماشین حامل تابوت زهرا آماده بود و مردم همه منتظر بودند. لحظه­شماری می­کردند. همه بودند، همه. جایت خیلی خالی بود. آقای بهشتی ،مطهری، مفتح و .... همه داده بود. رفت و من دیگر نمی­دیدمش. توی جمعیت همه چادر مشکی پوشیده و قامت خمیده بودند. مردم آنقدر بر سر و روی خود می­زدند که زمین مصلا به لرزه افتاده بود. قبل از نماز دیدمش. چادرش خاکی بود و قامتش شکسته. وقتی تکبیر نمازگفته شد،آیات نماز در صدای ناله و گریۀ میلیونها نفر پیچید. همه گریه می­کردند. انگار که صحرای محشر بود. طنین صدای امام توی گوشم پیچیده بود. دیوانه شده بودم انگار. باور می­کنی؟ می­خواستم بدوم، فریاد بزنم. به خودم که آمدم، دیدم فاطمه دستم را گرفته . همه به دنبال جنازه می­دویدند. تابوت امام را که در ماشین گذاشتند، دلها به تپش افتاد. همه با پای پیاده به دنبال ماشین به راه افتادند. من و فاطمه هم. هواپیمای امام که نشست، مردم از خوشحالی فریاد می­زدند. امام را که در بالای پلکان دیدم، از شادی گریه می­کردم و دست تکان می­دادم. فاطمه هم همین طور. پر چادرش را به دندان گرفته بود و با هیجان دسته گل را تکان می­داد. مردم از شور و اشتیاقی که داشتند نمی­دانستند چه کنند. توی جمعیت شیرینی و شکلات بود که پخش می­کردند. شعار می­دادند و هجوم می­بردند به سمت ماشین امام. ماشین تکان نمی­خورد. چه هیجانی بود. چند ساعتی توی راه بودیم تا به بهشت زهرا رسیدیم. امام توی ماشین پشت در بهشت زهرا بود. آنقدر ازدحام جمعیت زیاد بود که نمی­شد حرکت کرد. جایگاه امام در بهشت

مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 171صفحه 19