مجله نوجوان 171 صفحه 22

آن سفر کرده.. آن روزهای سخت آن روز در بهشت زهرا آن روز در بهشت زهرا بودم. یک نفر عکسی از امام به من داد. عکس را به خانه آوردم. دختر کوچکم آن عکس را از من گرفت. صورت امام را بوسید و آن وقت با صدای بلند گریه کرد. من هم دخترم را بغل کردم و گریه کردم. آن شب دخترم عکس امام را بغل کرد و خوابید. او قبل از خواب می­گفت:«من آقا را دوست دارم. می­خواهم به مشهد بروم. پیش امام خمینی. » دخترم خیال می­کرد که امام را به مشهد برده­اند. آن روز بهشت زهرا واقعاً مثل مشهد بود. مردم، امامشان را زیارت می­کردند و گریه می­کردند. جعفر ابراهیمی(شاهد)

مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 171صفحه 22