آن سفر کرده..
حامد قاموس مقدم
عطش
انداخت؛ سوختنی مطلوب که پس
از آن قلبم را به طپشی بیسابقه
واداشت. قلبم بر سینه میکوبید و من
رها همچون قاصدکی سبک در پیاش
بودم. او به پایین نگاه کرد. من نیز
ردّ نگاهش را گرفتم. آن پایین تنگی
بلورین بود؛ تنگ آبی که اقیانوسی بر
گردش میچرخید تا عطش تن خود را
فرونشاند. موجها بر تنگ میکوبید تا
شاید آن بارفَتن اهورایی ، دلِ گُر گرفتۀ
بیتابش را آرام کند. محو آن سیل
تشنگی بودم که گرمای حضورش را
دیگر حس نکردم؛ جذبۀ قدرتمندش
محو شد و مرا همچون صاعقهای بر
زمین کوفت. بر بالین تنهاییام. وقتی
که چشم گشودم، من بودم و تنهایی.
من ماندم و درد سنگین بیاو بودن.
من ماندم و سیل تشنهای که عطشش
طعمی دیگر داشت.
مرگ هزاران ساله، استخوانهایم به
رستاخیز رسیدند. گویی هراسی پنهان
از سالهایی که به گمانم خیلی دور
بود، اینک مرا در آغوش میکشید
و میفشرد. چشمم به دنبالش دوید.
سبکتر از آن بودم که بر پای خود
راه بروم. دلم مرا به این سو و آن
سو میکشاند . پلّهها را به سرعت طی
کردم؛نرم و سبک چون تکه ابری رها
در نسیم دریا. عطر او مرا جذب کرد.
بالا رفتم، بالا، بالا...
لبخند چهرهاش در دلم شعلهای
روزی که او رفت. دلم نمیخواست
بمانم. دوست داشتم پرواز کنم یا
چشمانم را ببندم و وقتی برخاستم
بفهمم همۀ آنچه که رخ داده، کابوسی
شبانه بوده است.
آن شب که چشم بر هم گذاشتم، شب
شیشهای او در تنگ بلورش که بیتاب
پر کشیدن بود، پلکهای گر گرفتهام را
خوابی در ربود. خوابی بیدار که همه
چیزش واقعیتر از واقعیت بود. عطر
تن او در خانهام که پیچید، گویی از
مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 171صفحه 24