مجله نوجوان 172 صفحه 12

چاپار خونة پانادون همچنان سَن یاز بیز چاپ ِالَریخ گلهای بابا سلام ! نمی­دانم چه چیزی باعث می­شود که بعضیها همینطوری الکی الکی خیال می­کنند با مزّه هستند و مردم آزاریهایشان خنده­دار است. بله! همین آقای اعصاب نورد را می­گویم. پیرمرد جلف خجالت نمی­کشد به بچّههای مردم اعصاب نوردی یاد می­دهد. شما را به خدا صفحة 4 را بخوانید، ببینید چی نوشته؟ شرم آور است به خدا. نمی­دانم چرا پلیس اینها را دستگیر نمی­کند، آن وقت چپ و راست به ما که آزارمان به مورچه هم نمی­رسد، گیر م­دهد. بگذریم. از هر چه بگذریم، خواندن نوشتههای شما شیرین­تر است. سارا معظمی،13 ساله سلام، ماه رمضان، ماه مهمانی خدا من یک خاطرة واقعی و زیبا برای شما می­نویسم. درست روز 17 ماه مبارک رمضان بود که ما مهمانی افطاری داشتیم. همه چیز آماده بود که مادرم به پدرم گفت برود شیرینی بخرد. درهمان لحظه برادرم علی که 11 سال دارد، گفت:«مادر ! من می­رم، می­خرم.» مادرم گفت:« پسرم، دیر شده. الان است که مهمانها برسند.» خلاصه برادرم پای خود را در یک کفش کرده بود که می­خواهد شیرینی بخرد و مادرم بالاخره اجازه داد ولی برادر من با دوچرخه رفت و خیلی طول کشید تا برگردد. به طوری که همة ما نگران او شدیم و زمانی که برگشت، خیلی ترسیده بود. مادرم گفت:« علی، کجا بودی؟» او با ترس گفت: «مادر، شیرینی فروشی رفتم ولی...» مادرم حرفش را قطع کرد و گفت: مهمانها آمدهاند. پس شیرینی کجاست؟» علی گفت:« بفرمایید.» مادرم جعبه را گرفت و باز کرد اما... بله، از قرار معلوم برادرم با دوچرخه به زمین افتاد بود و تمام آن زولبیاها و بامیهها خاکی شده بود و او آنقدر هول شده بود که خوبها را بیرونانداخته و کثیفها را جمع کرده بود و درجعبه چیده بود. مادرم خنده­اش گرفته بود. من هم خندیدم. به هر حال آن شب ما و تمام مهمانها بدون زولبیا و بامیه افطار کردیم. فتو مونتاژ : سروناز خالقی

مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 172صفحه 12