ماجراهای دایی جعفر قاسم رفیعا
من دروغگو نیستم
مــن دروغگـــو نیستـم. یـعنـی کـلاً دروغ نمـیگـویـم. یـا لااقـل سـعـــی
میکنم نـگویم یـا حـداقــل بـعضـی مـواقـع سعـی میکنم کـه نـگـویـم.
یکـی از همـان جـاهـا کـه مـن دارم سعی میکنم دروغ نگـویم، در نـوشتن ماجراهای
دایی جعفـر است. دایی جعفـر که دایی مـن نبـود. دایی کسـی دیگر هم نبود. یعنی کلاً
خواهری نداشت که بچهای داشته باشد که دایی آنها بشود. ولی همه بهش میگفتن
دایی جعفـر و حتـی خیلـی صمیمانـه تـر میگفتند« دی جعفر». بیشتر ماجراهای ما و
دایی جعفـر بـه دورانی بـر میگردد کـه توی شبهـای سـرد زمستان جمع میشدیم
پـای تین آتیش و گفتگـو میکردیم. لازم نیست بگـویم که صورتمان برشته میشد
و پشتمان خمیـر. بین گفتگو میچرخیدیـم طـرف تین آتش کـه پشتمان هم گرمایی
ببیند. جلو میـوه فروشی غلام کـه آن زمانـهـا زمستانـهـا فقط هوای سرد میفروخت،
کنـار درخت تـوت کـه تـوی آن فصل بیحجاب میشد و میتوانستی همه جایش
را ببینی، کـنار میـدان کـه آن وقت شب خلـوت بـود و مگـر عبور گربهای از خواب
می-پراندش، ما جمع می-شدیم و گفتگو می-کردیم. سوژة هر شب ما دایی جعفر بود.
یعنی اگـر نمیآمد، نمی شـد. فایدهای نداشت. تین آتیش بی تین آتیش. فقط کافی
بـود بگویی ف؛ تـا فرحزاد برایت میرفت. بـه روایت خـودش توی همه چیز آخرش
بـود و تکیـه کلامش ایـن بـود(هم خود مـو). چنان بـا اطمینـان دروغ میگفت،انــگار
کـه راست میگـوید و تـو مگـر جـرائت میکردی بخندی یا انکار کنی؟ دی جعفـر
تـا بـاهـات لـج نمیشد خیلی مـرام داشت امـا بـه جاش خیلی قلدر بود. حیف که زور
نداشت! مـن میخواهم قسمتی از مـاجـراهـای دی جعفـر را برای شما نقل کنم.چلاق
بشوم اگر دروغ بگویم. اول آن ویلچر مرا بدهید تا دستشویی بروم!
مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 173صفحه 14