
سهیل محمودی
شعر
غمهای زمستانی
چند زمستان می-گذرد
هوا چه سرد است،
چه پُر سوز است !
سوز می-آید
سوز می-آید
سوزِ بی-کسی می-آید
سوز سرگردانی
سوز تنهایی،
سوزِ تنهایی می-آید.
من هیچ چیز ندارم
حتی پدر
که روزگار مثل درخت
تمام خانة ما را سخت، در آغوش می-فشرد
و سایة مهربانی-اش را ازما دریغ نمی-کرد.
در آستانة خانه
پدر پس از خداحافظی
هر صبح با صدای بلند، « چهار قُل » می-خواند
و از « پنج تن »، مدد می-جست
و وقتی کرایه خانه، عقب می-افتاد.
پدر
در نیمههای شب به خانه می-آمد
و گاه اتفاق می-افتاد
که ما تا ده روز، بی پدر بودیم
وشبها، یتیم می-خوابیدیم.
آن روزها، پدر، بزرگترین مردِ روی زمین بود
وقتی که شب، به خانه می-آمد
و ما شکایت دردانههای صاحبخانه را
به پیش او می-بردیم.
پدر چه خط و نشانها که برای آنها نمی-کشید
اما دریغ
نمی-دانم چرا
فردا هر چه گفته بود فراموشش می-شد،
و دوباره اول صبح
به نصرت خان سلام می-کرد!
آن روزها
تمام سال
هر شب به امیدِ دوچرخه
مشق می-نوشتیم.
مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 173صفحه 28