مجله نوجوان 173 صفحه 28

سهیل محمودی شعر غمهای زمستانی چند زمستان می-گذرد هوا چه سرد است، چه پُر سوز است ! سوز می-آید سوز می-آید سوزِ بی-کسی می-آید سوز سرگردانی سوز تنهایی، سوزِ تنهایی می-آید. من هیچ چیز ندارم حتی پدر که روزگار مثل درخت تمام خانة ما را سخت، در آغوش می-فشرد و سایة مهربانی-اش را ازما دریغ نمی-کرد. در آستانة خانه پدر پس از خداحافظی هر صبح با صدای بلند، « چهار قُل » می-خواند و از « پنج تن »، مدد می-جست و وقتی کرایه خانه، عقب می-افتاد. پدر در نیمههای شب به خانه می-آمد و گاه اتفاق می-افتاد که ما تا ده روز، بی پدر بودیم وشبها، یتیم می-خوابیدیم. آن روزها، پدر، بزرگترین مردِ روی زمین بود وقتی که شب، به خانه می-آمد و ما شکایت دردانههای صاحبخانه را به پیش او می-بردیم. پدر چه خط و نشانها که برای آنها نمی-کشید اما دریغ نمی-دانم چرا فردا هر چه گفته بود فراموشش می-شد، و دوباره اول صبح به نصرت خان سلام می-کرد! آن روزها تمام سال هر شب به امیدِ دوچرخه مشق می-نوشتیم.

مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 173صفحه 28