نیلوفر سراج مهدیزاده 12 ساله از تهران عکس: لیلا بیگلری
ماهی حوض مادربزرگ
ماهی کوچک قرمز درحوض حیاط
خانة مادربزرگ میچرخید و احساس
تنهایی میکرد، چند روزی بود که
مادر بزرگ برنگشته بود. او به ماهی
گفته بود که زود بر میگردد امّا از
آن موقع شش روز گذشته بود. به
جای مادربزرگ، نوه و دخترهایش در
آن خانه زندگی میکردند امّا ماهی
دل خوشی از آنها نداشت. دخترهای
مادر بزرگ نه به او به موقع غذا
میدادند و نه به موقع آب داخل
حوض را تمیز میکردند. نوههای او
هم مدام ماهی را اذیت می کردند.
دیگر داشت طاقت ماهی کوچک تمام
میشد.
بنابراین با درخت کهن سالی که در
باغچة کنار حوض زندگی میکرد،
مشورت کرد. درخت کمی فکر کرد
و گفت: «دخترهای مادربزرگ قدر
حیوانات را نمیدانند و آنها را دوست
ندارند. نوههای او هم حیوانات را فقط
وسیلة بازی میدانند ولی لازم است
بدانند که باید به حیوانات هم محبّت
کرد و آنها را دوست داشت. تو باید
مدّتی از پیش آنها بروی. من از باد
خواهش میکنم که کیسهای به داخل
حوض بیندازد. تو با مقداری آب
داخلکیسه برو. آقا خروسه میآدید و
تو را با کیسه به زمین میاندازد، تو
با آن کیسه به پیش من
بیا تا پنهانت کنم. اما این
کار خطرات زیادی دارد.
مثلاً ممکن است گربهها
تو را بخورند. خودت بگو
آیا حاضری این کار را
انجام دهی؟» ماهی کمی
فکر کرد و بعد گفت: «بله!» درخت
با شنیدن جواب ماهی، باد را صدا
کرد و باد طبق نقشه عمل کرد. ماهی
هم به داخل کیسه رفت و منتظر آقا
خروسه شد. بعد از مدتی آقا خروسه
آمد و او را با نوک زردش روی زمین
گذشت. بعد ماهی به طرف درخت
حرکت کرد که ناگهان یک گربة سیاه
جلوی ماهی پرید و گفت: «وای ی ی!
یک ماهی خوشمزه. همین جا بمان
تا تو را بخورم». ماهی بسیار ترسیده
بود. خوشبختانه شاخههای درخت به
گربه میرسید. بنابراین درخت، ماهی
را با شاخههای بلندش برداشت و به
گوشهای پرت کرد و گربه در رفت.
ماهی به سرعت به پشت درخت رفت
و درخت با شاخههایش روی او را
پوشاند.
بعد از مدتی نوههای مادربزرگ به
قصد بازی به کنار حوض آمدند و وقتی
دیدند که ماهی نیست، خیلی وحشت
زده شدند. آنها مادرهایشان را صدا
زدند و مادرها نیز مثل بچّههایشان
ترسیدند. از آن به بعد کارشان فقط
دنبال ماهی گشتن شده بود. وقتی
شب شد، بچّهها از ناراحتی گریةشان
گرفت. آنها به همدیگر میگفتند: «اگر
ماهی پیدا شود، تمام مدّت در کنارش
خواهیم ماند و دوستش خواهیم
داشت.» وقتی ماهی این حرفها را شنید
خیلی خوشحال شد و فکر کرد که
دیگر وقتش شده که به داخل حوض
برگردد. بنابراین تصمیم خود را گرفت
و وقتی همه خوابیدند دوباره به کمک
دوستانش به داخل حوض برگشت و
از دوستانش تشکّر کرد.
فردای آن روز بچّهها و مادرهایشان
تا ماهی را دیدند فریاد شادی سر
دادند و گفتند: « ای ماهی کوچولو! با
خیال راحت در حوض کوچکت زندگی
کن و مطمئن باش که ما همیشه تو
را دوست خواهیم داشت.» ماهی
کوچک قرمز خیلی خوشحال بود امّا
خوشحالیاش وقتی بیشتر شد که
مادر بزرگ به خانه بازگشت.
دوست عزیزم، نیلوفر جان
داستان بسیار زیبایی نوشتهای. خیال بسیار زیبایی در داستانت جریان دارد امّا باید راجع
به تکنیکهای داستان نویسی بیشتر مطالعه کنی. باز هم برای ما داستان بفرست.
مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 174صفحه 11