
این طرح زیبا را به همراه یک نامة بسـیار دوسـت داشتنی سه
خواهر و برادر مهربان به نامهای مهدیه، مرتضی و مصطفی پری
بهاری برای بابا پانادون پیر فرسـتادهاند تا دل این پیرمرد شـاد
شود.
فکـر نکنید این دو تا عکـس، عکسِ یک نفر
با لباسـهای مختلف است. این دو تا داداش،
دوقلو هستند.
فاطمه صحافزاده از کرج، 16 ساله
شاگرد اوّل
همه به انتظار محمد نشسـته بودیم. مادرم
با دلواپسـی گفت: «خدا کند این پسـر، شاد
پشـیمان نشـود. برای آن دوچرخــه خیلی
زحمت کشـید. صبح تا شب درس می خواند.
بچههای مدرسه هم همه جور حرفی به پسرم
زدند ! خدا را شکر، به هیچ کدام اعتنا نکرد.»
خواهر کوچکـم بهار پرسـید: «مامان! اگر
داداشم شاگرد اوّل شد و دوچرخه را گرفت،
به من هم می دهد ســوار شوم؟» مادرم پاسخ
داد: « انشاالله»
لحظاتــی بعد، محمّد آمد. بی صبرانه منتظر
شـنیدن حرفهای او بودیم. او تبسـمی کرد و
به اتاق رفت، پرسـیدم: «محمّـد، چه اتفاقی
افتاد؟ دوچرخه را به چه کسی دادند؟» بهار
سؤالات پی در پیاش را شروع کرد: «شاگرد
چندم شـدی؟ بیست شـدی؟ چی؟ بیست
نشدی؟» و...
محمد در حالی که لبخند روی لبانش نقش
بسـته بود، شـروع به صحبت کرد: «شاگرد
اول شدم!»
مـادرم گفت: «خُب» جواب داد: «دوسـتم
امیـن کـه برایتان گفتـه بودم پسـر خوبی
اسـت و برای تأمین نیازهای مادی روزنامه
میفروشد، شاگرد دوم شد. وقتی ناراحتی او
را دیدم، خواسـتم که خوشحالش کنم. برای
همین دوچرخه را به او هدیه دادم تا بفروشد
و مشکلش رفع شود.»
من و مادرم به او آفرین گفتیم. مادرگفت:
« پسرم، تو به راستی شاگرد اوّلی!»
فاطمه جان! داسـتان کوتاهت بسـیار زیبا
بود و توانسـته بودی که در همــان کوتاهی
به نتیجة مورد نظر برسـی. منتظر نوشتههای
بعدی تو هستم.
مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 175صفحه 11