نویسنده : محسن وطنی
تصویر گر :زهرا سادات موسوی محسنی
داستان
افسانه دختر مهتاب
تقریباً کار هر شبش بود ولی شبهایی
که قرص ماه کامل میشد، اوضاع کمی
فرق میکرد.
دختر منتظر بود تا شاید یک شب
یا یک روز، این امواج چیر مهمی را
برای او بیاورد؛ مثلاً قایقی یا شاید
پسر جوانی که توانسته باشد نزدیک
به سه سال توی آن قایق قدیمی دوام
آورده باشد و ازگرسنگی نمرده باشد و
غرق نشده باشد و کوسهها او را نخوره
باشند و از بخت دختر او هم درون
قایق باشد.
به نظر چیز بعیدی میرسید. آن هم
بعد از سه سال. امّا به عنوان یک آرزو
یا یک رؤیا حتّی یک لحظه ذهن دختر
را آرام نمیگذاشت.
این بود که دختر بیشتر چشم به دریا
میدوخت. مهتاب قرار نبود چیزی
برای او بیاورد. یعنی او تا به حال چیزی
به مهتاب نسپرده بود که بخواهد آن
را پس بگیرد امّا دریا چیزهای زیادی
از دختر گرفته بود. مثلاً پدرش را که
ترس عجیبی در دل دختر میانداخت
و با هر موجی که به ساحل میرسید
دلشورة عجیبی در سینة تنگش تلاطم
میکرد.
دختر از دریا میترسید امّا یک
جورهایی که انگار قدرت امواج، روح
او را تسخیر کرده باشد نمیتوانست
چشم از دریا بردارد و به کلبهاش
برگردد. فقط چند دقیقه یک بار برای
اینکه بتواند اندکی دلشورهاش را آرام
کند و کمی راحتتر نفس بکشد چشم
به مهتاب میدوخت امّا خیلی سریع از
اینکه ماه کامل اینقدر آرام و خونسرد
سر جایش نشسته و به دیوانگی دریا
اهمّیتی نمیدهد، لجش میگرفت و
دوباره ترجیح میداد خودش را به
خیالات آشفتة دریا بسپارد.
ماه که کامل میشد، دریا مد میکرد.
نه اینکه فقط آب بالا بیاید یا در ساحل
پیشروی کند یا فقط سطح صخرههای
سنگی را بپوشاند. دریا دیوانه میشد.
نعره میکشید و موج بر میداشت و
سرش را محکم به ساحل میکوبید.
این دیوانگی دریا
مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 176صفحه 8