به قلم جیمز فین گارنر
داستان برگردان: احمد پوری
تصویر سازی : مجید صالحی
روایتی مدرن از داستان
جک و لوبیای سحر آمیز
را بخورم می خواهم آن را ببرم شهر
و بفروشم.»
پیرمرد گفت: «اما تو با این کارت
فرهنگ استفاده از گوشت گاو را
تقویت میکنی و پیآمدهای منفی
صنعت دامپروری را در محیط زیست
و مشکلاتی را که مصرف گوشت
میتواند به وجود بیاورد نادیده
میگیری.
ولی تو بچهتر از آنی که این ارتباطات
را بفهمی. الان میگویم چه کار کن؛
من در مقابل گاوت این سه لوبیای
سحرآمیز را به تو میدهم که تمامی
پروتئین گاو را دارد اما اصلاً چربی و
نمک ندارد.»
جک خوشحال از این معامله لوبیاها
را برد خانه پیش مادرش، وقتی ماجرا
را برای مادرش تعریف کرد بسیار
حالا بماند که تا آن لحظه چند هزار
لیتر شیر از این گاو بخت برگشته به
یغما رفته بود و باز بماند که این گاو
چه لذتی را به عنوان یک عضو خانواده
به آنها بخشیده بود و بهتر است این را
هم فراموش نکنیم که حتی از فضولات
او هم چه استفادههایی در باغ شده بود.
حالا این گاو تبدیل به تکهای از اموال
شده بود. جک که نمیتوانست درک
کند حیوانات غیر انسانی هم مثل
انسانها برای خودشان احساس دارند
-شاید هم بیشتر از انسانها- حرف
مادرش را گوش کرد.
در سر راه خود به شهر، پیرمردِ
جادوگر گیاهخواری را دید، پیرمرد
جک را از عواقب و عوارض مصرف
گوشت و لبنیات آگاه کرد.
جک گفت: «من نمیخواهم این گاو
روزی روزگاری در مزرعهای کوچک
پسری زندگی میکرد به نام جک. او با
مادرش زندگی میکرد و هر دو کاملاً
دور از محافل فعال اقتصادی بودند.
این واقعیت وحشتناک آنها را در
تنگنای بدی قرار داده بود. روزی مادر
جک به او گفت که تنها گاو خانواده را
ببرد شهر و تا جایی که میتواند آن را
به پول خوبی بفروشد.
مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 176صفحه 30